پارت7
سریع از جاش بلند شد و لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون... در به در دنبال کار میگشت تا شاید بتونه اجاره خونشو بده.
-آقا شما نیاز به کارمند ندارین؟
مرد-نه همین کارمندایی رو هم که میبینی باید اخراج کنم چون نیازی بشون ندارم!!!
-اما این کار خیلی غیر اخلاقیه شما اگه نیازی بهشون نداشتید از اول نباید استخدامشون میکردین.
مرد-حالا اومدی به من درس اخلاق میدی زنیکه؟ برو گمشو تا زنگ نزدم بیان کتکت بزنن.
-هوی مرتیکه عفت کلام داشته باش بیشعور.
مرد-انگار باید یه شب برای رئیسم هرزگی کنی هرزه!
-ها ها ها... شتر در خواب بیند پنبه دانه... بچ!
در همون لحظات بود که مرد شوت زد و در کارگاه بسته شد! مرد با قدم های آروم سمت دختر اومد و نزدیکش ایستاد.
مرد-چی شد کوچولو؟ چرا شبیه گربه جمع شدی تو خودت؟ ترسیدی؟؟ اوخی کوچولوی بامزه! ولی ترس نداره... شب اول برات سخته ودرد میکشی اما شب های بعد عادت میکنی و لذت میبری...
-دهن فاکیتو ببند مرتیکه!
-ها ها ها... دادِتم قشنگ و روح نوازه کوچولو موچولو...
-درو باز کن میخوام برم.
-اینجوری که نمیشه...
-پس چجوری میشه؟
-اوم... بزار فکر کنم... با دو تا گزینه چطوری؟
-بنال!
-اوه اوه اوه آروم باش پیشی ملوسه... گزینه یک همین الان نقد دو میلیون وون بم بدی... گزینه دو اینه که برای رئیسم هرزگی کنی!
-چ... چی؟
-یه گزینه سومی هم هست... اینکه هیچوقت از اینجا بیرون نری.
مونده بود که باید چیکار کنه... دو میلیون وون؟ خیلی زیاد بود... هرزگی؟ بلد نبود... اینجا بمونه؟ نمیتونست... پس چیکار باید میکرد؟
-گزینه... دو.
حتی نمیدونست چرا دهنش باز شده و ناخواسته کلمات رو به زبون اورده!
-گزینه دو؟ هوم... گزینه خوبیه...
همون لحظه مرد شوت زد و در کارگاه باز شد. یکی از بادیگارد ها سوار بر ون مشکی، اومد جلوی در و وایساد تا اون مرد بهش علامت بده. مرد نگاهی به دختر انداخت و گفت:
-سوار شو!
دختر دست و پاهاش میلرزید و طبق عادت بدش، فکش از فشار عصبی در حال لرزیدن بود.
-بهت گفتم سوارشو نیو هرزه!
با صدای اون مردک به خودش اومد و برای بیشتر تحمل نکردن این جَو، سوار ون شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدت زیادی نمیشد که به پاتوق همیشگیش اومده بود. سیگار روی لب هاش، چشماش روی صفحات کتاب و مغزش درگیر اون دختر بود... تو فکر و خیالاتش غرق بود که با صدای گوشیش به خودش اومد.
-چته؟ باز میخوای التماس کنی که برای اجاره عقب موندت بهت وقت بدم؟
-نـــــــه قربان! مژده دارم براتون.
-چیه؟
-یه هرزه ی جدید پیدا کردم... خیلی خوشگل و خوش هیکله... باب شماست!
-اسمش چیه؟ چند سالشه؟
-هنوز هیچی نمیدونیم ولی داریم میایم کلبه!
-اگه مث قبلی بود، خشتکتو میکشم سرت کوک...
-قربان خیالت تخت منکه عاشق هیکلش شدم مطمئنم شما هم میشید و به دیقه اول نرسیده هولش میدین رو تخت!
-ببند دهنتو و زود تر بیا!
-تقریبا 100 متری کلبه ایم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشماش با پارچه ای بسته شده بود و هیچ جارو نمیدید.
-کجا...کجا داریم میریم؟
-جایی که رئیسم اونجاست هرزه.
-میشه انقدر به من نگی هرزه؟ من هرزه نیستم!
-هرزه نبودی ولی تا چند دیقه دیگه میشی!
صدای ترمز ماشین به گوشش رسید... به زور از ماشین پیادش کردن و دستاشو از پشت بستن.
-ولم کنید...
تنها چیزی که تونست زیر اون پارچه ای که روی دهنش بود زمزمه کنه، همین حرف بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-آقا شما نیاز به کارمند ندارین؟
مرد-نه همین کارمندایی رو هم که میبینی باید اخراج کنم چون نیازی بشون ندارم!!!
-اما این کار خیلی غیر اخلاقیه شما اگه نیازی بهشون نداشتید از اول نباید استخدامشون میکردین.
مرد-حالا اومدی به من درس اخلاق میدی زنیکه؟ برو گمشو تا زنگ نزدم بیان کتکت بزنن.
-هوی مرتیکه عفت کلام داشته باش بیشعور.
مرد-انگار باید یه شب برای رئیسم هرزگی کنی هرزه!
-ها ها ها... شتر در خواب بیند پنبه دانه... بچ!
در همون لحظات بود که مرد شوت زد و در کارگاه بسته شد! مرد با قدم های آروم سمت دختر اومد و نزدیکش ایستاد.
مرد-چی شد کوچولو؟ چرا شبیه گربه جمع شدی تو خودت؟ ترسیدی؟؟ اوخی کوچولوی بامزه! ولی ترس نداره... شب اول برات سخته ودرد میکشی اما شب های بعد عادت میکنی و لذت میبری...
-دهن فاکیتو ببند مرتیکه!
-ها ها ها... دادِتم قشنگ و روح نوازه کوچولو موچولو...
-درو باز کن میخوام برم.
-اینجوری که نمیشه...
-پس چجوری میشه؟
-اوم... بزار فکر کنم... با دو تا گزینه چطوری؟
-بنال!
-اوه اوه اوه آروم باش پیشی ملوسه... گزینه یک همین الان نقد دو میلیون وون بم بدی... گزینه دو اینه که برای رئیسم هرزگی کنی!
-چ... چی؟
-یه گزینه سومی هم هست... اینکه هیچوقت از اینجا بیرون نری.
مونده بود که باید چیکار کنه... دو میلیون وون؟ خیلی زیاد بود... هرزگی؟ بلد نبود... اینجا بمونه؟ نمیتونست... پس چیکار باید میکرد؟
-گزینه... دو.
حتی نمیدونست چرا دهنش باز شده و ناخواسته کلمات رو به زبون اورده!
-گزینه دو؟ هوم... گزینه خوبیه...
همون لحظه مرد شوت زد و در کارگاه باز شد. یکی از بادیگارد ها سوار بر ون مشکی، اومد جلوی در و وایساد تا اون مرد بهش علامت بده. مرد نگاهی به دختر انداخت و گفت:
-سوار شو!
دختر دست و پاهاش میلرزید و طبق عادت بدش، فکش از فشار عصبی در حال لرزیدن بود.
-بهت گفتم سوارشو نیو هرزه!
با صدای اون مردک به خودش اومد و برای بیشتر تحمل نکردن این جَو، سوار ون شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدت زیادی نمیشد که به پاتوق همیشگیش اومده بود. سیگار روی لب هاش، چشماش روی صفحات کتاب و مغزش درگیر اون دختر بود... تو فکر و خیالاتش غرق بود که با صدای گوشیش به خودش اومد.
-چته؟ باز میخوای التماس کنی که برای اجاره عقب موندت بهت وقت بدم؟
-نـــــــه قربان! مژده دارم براتون.
-چیه؟
-یه هرزه ی جدید پیدا کردم... خیلی خوشگل و خوش هیکله... باب شماست!
-اسمش چیه؟ چند سالشه؟
-هنوز هیچی نمیدونیم ولی داریم میایم کلبه!
-اگه مث قبلی بود، خشتکتو میکشم سرت کوک...
-قربان خیالت تخت منکه عاشق هیکلش شدم مطمئنم شما هم میشید و به دیقه اول نرسیده هولش میدین رو تخت!
-ببند دهنتو و زود تر بیا!
-تقریبا 100 متری کلبه ایم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشماش با پارچه ای بسته شده بود و هیچ جارو نمیدید.
-کجا...کجا داریم میریم؟
-جایی که رئیسم اونجاست هرزه.
-میشه انقدر به من نگی هرزه؟ من هرزه نیستم!
-هرزه نبودی ولی تا چند دیقه دیگه میشی!
صدای ترمز ماشین به گوشش رسید... به زور از ماشین پیادش کردن و دستاشو از پشت بستن.
-ولم کنید...
تنها چیزی که تونست زیر اون پارچه ای که روی دهنش بود زمزمه کنه، همین حرف بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.