p9
p9
ات سردش شده بود....جیمین متوجه شد و رفت دنبال یکم هیزم بگرده...یکم پیدا کرد
زیاد نبود اما حداقل بود...رفت و کنار ات یه آتیش درست کرد
و کنارش نشست...
ات سعی کرد نزدیک اتیش بشه که شونه هاشون بهم خورد..برگشتن و بهم نگاه کردن...برای ۳۰ ثانیه چشماشون بهم قفل شده بود....ات از خجالت سرخ شد و سرشو آرود پایین
جیمین خندش گرفت
ات برگشت و بهش نگاه کرد
اما دوباره سرشو آرود پایین
زانو هاشو بغل کرده بود..
جیمین دوباره خندش گرفت و گفت
چیم:ببخشید...🤣🤣اما وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی...ولی اصلا چرا انقد خجالت میکشی...
ات:از بچگیم آدم خجالتیای بودم..(با خجالت اینو گفت)
جیمین دوباره خندش گرفت
اما اینبار دیگه چیزی نگفت..
کنار آتیش نشسته بودن...حالا دیگه هوا کاملا تاریک شده بود
ساعت ۲۲:۳۲ دقیقه بود
خسته بودن جفتشون...ات در حالی که زانو هاشو بغل کرده بود سرشو به دیوار تکیه داد
داشت میخوابید که
ات سردش شده بود....جیمین متوجه شد و رفت دنبال یکم هیزم بگرده...یکم پیدا کرد
زیاد نبود اما حداقل بود...رفت و کنار ات یه آتیش درست کرد
و کنارش نشست...
ات سعی کرد نزدیک اتیش بشه که شونه هاشون بهم خورد..برگشتن و بهم نگاه کردن...برای ۳۰ ثانیه چشماشون بهم قفل شده بود....ات از خجالت سرخ شد و سرشو آرود پایین
جیمین خندش گرفت
ات برگشت و بهش نگاه کرد
اما دوباره سرشو آرود پایین
زانو هاشو بغل کرده بود..
جیمین دوباره خندش گرفت و گفت
چیم:ببخشید...🤣🤣اما وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی...ولی اصلا چرا انقد خجالت میکشی...
ات:از بچگیم آدم خجالتیای بودم..(با خجالت اینو گفت)
جیمین دوباره خندش گرفت
اما اینبار دیگه چیزی نگفت..
کنار آتیش نشسته بودن...حالا دیگه هوا کاملا تاریک شده بود
ساعت ۲۲:۳۲ دقیقه بود
خسته بودن جفتشون...ات در حالی که زانو هاشو بغل کرده بود سرشو به دیوار تکیه داد
داشت میخوابید که
۵.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.