Part16
Part16
ا.ت ویو
با اعضا رفتیمو کلی گشتیم و خیلی خوش گذشت
انقد خندیدم که تمام عضلات صورتم درد مبکنه بعد از کلی گشتن رفتیم خونه اعضا هم با هم رفتن
پرس به یک ربع بعد
ا.ت: یونگی
یونگی: جانم
ا.ت: مادر پدرت مشکلی ندارن با ازدواجت
یونگی: ببین عزیزم من خوانوادم در جریان همه چی هستن خوب
ا.ت: اوم...چی صبر کن ببینم تو...
یونگی: اره وقتی از باند اومدی بیرون به پددم گفتم چرا و مادرم هم در جریانه
ا.ت: اممم اها راستی باند چی شد هنوزم هستی
یونگی: نچ بعد از اینکه پدرم غضیه رو فهمید از باند انداختم بیرون ولی بعد ی مدت بهم گفت که اشکالی نداره و میتونم برگردم
ا.ت: اوم خوب برمیگردی
یونگی: ام نمیدونم
ا.ت: یااا یونگیااا میشه بیخیالش شی دلم نمیخوا پدر بچم مافیا باشه خو من نیاز به توجه دارم و تو نیستی حالا کجایی سر باندی منم ی باید استرس بگیرم
یونگی:هه ای خدا از دست تو چشم قبول نمی کنم خوب شد
ا.ت: اوم الان خوب شد برگشتمو نگامو به بیرون دادم ولی یهو دست کسی رو روی دستم حس کردم
یونگی؛ خوبی؟
ا.ت: اومم چطور
یونگی: اخه تو حرفاو گفتی استرس ...استرس داری عزیزم میخوای واست اب بگیرم
ا.ت: از این همه نگرانیش خندم گرفت گفتم نه خوبم نرسی امروز خیلی خوش گذشت
یونگی: جوابشو به ی بویه روی دستش دادم اوم خوبه که خوش گذشته اممم میگم اون پسره بود تو شرکت باهاش حرف میزدی
ا.ت: اها اون هیونجینه برادرم میشه فردا بیاد خونمون باید ی سری چیزارو توضیح بدم بهش
یونگی: اره حتما
پرش زمانی به خونه ویو هیونجین
با هر کلمه ا.ت شک جدیدی بهم وارد میشد اون اون میخواد ازدواج کنه باورم نمیشهپس وسط حرفاش بغلش کردم
ا.ت: ام خوب این یعنی مشکل...
هیونجین: داری شوخی میکنی چه مشکلی
یونگی: ام پس بریم محضر
هیونجین: اره چرا که نه اگه ا.ت بخواد
ا.ت: ام خوب اره
همه: هورااااااا
ا.ت ویو
با اعضا رفتیمو کلی گشتیم و خیلی خوش گذشت
انقد خندیدم که تمام عضلات صورتم درد مبکنه بعد از کلی گشتن رفتیم خونه اعضا هم با هم رفتن
پرس به یک ربع بعد
ا.ت: یونگی
یونگی: جانم
ا.ت: مادر پدرت مشکلی ندارن با ازدواجت
یونگی: ببین عزیزم من خوانوادم در جریان همه چی هستن خوب
ا.ت: اوم...چی صبر کن ببینم تو...
یونگی: اره وقتی از باند اومدی بیرون به پددم گفتم چرا و مادرم هم در جریانه
ا.ت: اممم اها راستی باند چی شد هنوزم هستی
یونگی: نچ بعد از اینکه پدرم غضیه رو فهمید از باند انداختم بیرون ولی بعد ی مدت بهم گفت که اشکالی نداره و میتونم برگردم
ا.ت: اوم خوب برمیگردی
یونگی: ام نمیدونم
ا.ت: یااا یونگیااا میشه بیخیالش شی دلم نمیخوا پدر بچم مافیا باشه خو من نیاز به توجه دارم و تو نیستی حالا کجایی سر باندی منم ی باید استرس بگیرم
یونگی:هه ای خدا از دست تو چشم قبول نمی کنم خوب شد
ا.ت: اوم الان خوب شد برگشتمو نگامو به بیرون دادم ولی یهو دست کسی رو روی دستم حس کردم
یونگی؛ خوبی؟
ا.ت: اومم چطور
یونگی: اخه تو حرفاو گفتی استرس ...استرس داری عزیزم میخوای واست اب بگیرم
ا.ت: از این همه نگرانیش خندم گرفت گفتم نه خوبم نرسی امروز خیلی خوش گذشت
یونگی: جوابشو به ی بویه روی دستش دادم اوم خوبه که خوش گذشته اممم میگم اون پسره بود تو شرکت باهاش حرف میزدی
ا.ت: اها اون هیونجینه برادرم میشه فردا بیاد خونمون باید ی سری چیزارو توضیح بدم بهش
یونگی: اره حتما
پرش زمانی به خونه ویو هیونجین
با هر کلمه ا.ت شک جدیدی بهم وارد میشد اون اون میخواد ازدواج کنه باورم نمیشهپس وسط حرفاش بغلش کردم
ا.ت: ام خوب این یعنی مشکل...
هیونجین: داری شوخی میکنی چه مشکلی
یونگی: ام پس بریم محضر
هیونجین: اره چرا که نه اگه ا.ت بخواد
ا.ت: ام خوب اره
همه: هورااااااا
۲.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.