Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
این حرفمو زد و رفت، ساعت دیگ تقریبا شده بود ۱۰ شب نه امیر نه کامیار نیومده بودن
دلسا: معلوم نیست کامیار کجا رفته گوشیشو جواب نمیده
دریا: اون میبینه تویی جواب نمیده(بعدشم خندید)
دلسا: خفه شو
ساعت ۱۱ شب شده بود ک دلسا امد پیشم
دلسا:باگوشیت زنگ بزن بیبین جواب میده بعد بده من
دریا:نمخوام عشق تویی خودت زنگ بزن
دلسا:تروخدا دریا نگرانشم
دریا:صداتو نمشنوم
دلسا:تروخدا التماست میکنم
دریا:بلندتر
دلسا: تروخدا التماست میکنم(بلند)
گوشیمو ورداشتم وزنگ زدم ک ورداشت ک دلسا گوشی رو از دستم گرفت
کامیار: جان
دلسا: کجاییی تو نگرانتم
کامیار: گوشی دریا دست تو چیکار میکنه
دلسا: میگم کجایی
کامیار: دارم میام
اینو گفت قطع کرد
دلسا: بگیر گوشیتو
گوشیمو گرفتم ک رفت تو اتاقش، ساعت تقریبا شده بود ۱۱نیم ۵ دقیقه دیگ به ۱۲ ک کامیار امد
کامیار: سلام
دریا: علیک سلام
کامیار: خوبی
دلسا از اتاق امد و پرید تو بغل کامیار،ک کامیار پرتش کرد پایین
دلسا:اخ دستم
کامیار: حوصلتو ندارمم دلسا بروو اه اه
اینو گفت و رفتش تو اتاقشون دلسا هم رفت در اتاق بستن،شامم یکم فلافل اماده خوردیم ک کامیار رفت تو اتاق دلسا هم تا امد بره
دریا: کجا میری دلسا؟
دلسا: تو اتاق پیش عشقم
دریا: قبل اینک بری پیش عشقت ظرف خودتو عشقتو بشور بدو
دلسا: باشه اینقدر هم واق واق نکنبرام
دریا خندید و نشست،دلسا ک ظرف هاشون شست رفت ک صدای خنده هایی دلسا ک معلوم بود فیکه شروع شد
(ساعت۳ شب)
(دریا)
نخوابیده بودم منتظر امیر بودم به غیر از امیر خوابم نمبرد اخه دلم درد میکرد دلسا کامیار ساعت ۱ ک تو بغل هم خوابیدن نشسته بودم ک کامیار از اتاق امد بیرون
کامیار: چرا نمیری بخوابی؟
دریا: منتظره امیرم
کامیار: نگرانشی؟
دریا: به تو ربطی نداره
کامیار: راست میگی به من چه
دریا: کامیار الان من حالم خوب نیست تروخدا برو تنها بزار
کامیار: شب اون نباشه ک تو خوابت نمبیره(اینو اروم گفت)
کامیار اینو اروم گفت ک داشت میرفت
دریا: میخوای حرف بزنی بلند بگو
کامیار: چیز خاصی نگفتم
دریا: نگفتی اره کامیار من بدون اون شب نمتونم بخوابم بدون بوس بغل اون اصلا خوابم نمبیره
کامیار: هرچی بگی بازم دوست دارم
اینو گفت و رفت مشت زدم به سرم و نشستم
(ساعت ۵ صبح)
بیدار بودم هنوز رو مبل دراز کشیده بود ک صدای در امد بلند شدم از پنجره نگاه کردم دیدم امیر ماشینشو اورد تو حیاط،منم نشستم و ناخون هامو میخوردم ک صدای در امد و امیر امد خونه برق هاش رو خاموش کرده بودم ندیدمش
دریا: چقدر دیر کردی
امیر از تاریکی امد جای نور ک با دیدنش قیافش سریع رفتم پیشش
این حرفمو زد و رفت، ساعت دیگ تقریبا شده بود ۱۰ شب نه امیر نه کامیار نیومده بودن
دلسا: معلوم نیست کامیار کجا رفته گوشیشو جواب نمیده
دریا: اون میبینه تویی جواب نمیده(بعدشم خندید)
دلسا: خفه شو
ساعت ۱۱ شب شده بود ک دلسا امد پیشم
دلسا:باگوشیت زنگ بزن بیبین جواب میده بعد بده من
دریا:نمخوام عشق تویی خودت زنگ بزن
دلسا:تروخدا دریا نگرانشم
دریا:صداتو نمشنوم
دلسا:تروخدا التماست میکنم
دریا:بلندتر
دلسا: تروخدا التماست میکنم(بلند)
گوشیمو ورداشتم وزنگ زدم ک ورداشت ک دلسا گوشی رو از دستم گرفت
کامیار: جان
دلسا: کجاییی تو نگرانتم
کامیار: گوشی دریا دست تو چیکار میکنه
دلسا: میگم کجایی
کامیار: دارم میام
اینو گفت قطع کرد
دلسا: بگیر گوشیتو
گوشیمو گرفتم ک رفت تو اتاقش، ساعت تقریبا شده بود ۱۱نیم ۵ دقیقه دیگ به ۱۲ ک کامیار امد
کامیار: سلام
دریا: علیک سلام
کامیار: خوبی
دلسا از اتاق امد و پرید تو بغل کامیار،ک کامیار پرتش کرد پایین
دلسا:اخ دستم
کامیار: حوصلتو ندارمم دلسا بروو اه اه
اینو گفت و رفتش تو اتاقشون دلسا هم رفت در اتاق بستن،شامم یکم فلافل اماده خوردیم ک کامیار رفت تو اتاق دلسا هم تا امد بره
دریا: کجا میری دلسا؟
دلسا: تو اتاق پیش عشقم
دریا: قبل اینک بری پیش عشقت ظرف خودتو عشقتو بشور بدو
دلسا: باشه اینقدر هم واق واق نکنبرام
دریا خندید و نشست،دلسا ک ظرف هاشون شست رفت ک صدای خنده هایی دلسا ک معلوم بود فیکه شروع شد
(ساعت۳ شب)
(دریا)
نخوابیده بودم منتظر امیر بودم به غیر از امیر خوابم نمبرد اخه دلم درد میکرد دلسا کامیار ساعت ۱ ک تو بغل هم خوابیدن نشسته بودم ک کامیار از اتاق امد بیرون
کامیار: چرا نمیری بخوابی؟
دریا: منتظره امیرم
کامیار: نگرانشی؟
دریا: به تو ربطی نداره
کامیار: راست میگی به من چه
دریا: کامیار الان من حالم خوب نیست تروخدا برو تنها بزار
کامیار: شب اون نباشه ک تو خوابت نمبیره(اینو اروم گفت)
کامیار اینو اروم گفت ک داشت میرفت
دریا: میخوای حرف بزنی بلند بگو
کامیار: چیز خاصی نگفتم
دریا: نگفتی اره کامیار من بدون اون شب نمتونم بخوابم بدون بوس بغل اون اصلا خوابم نمبیره
کامیار: هرچی بگی بازم دوست دارم
اینو گفت و رفت مشت زدم به سرم و نشستم
(ساعت ۵ صبح)
بیدار بودم هنوز رو مبل دراز کشیده بود ک صدای در امد بلند شدم از پنجره نگاه کردم دیدم امیر ماشینشو اورد تو حیاط،منم نشستم و ناخون هامو میخوردم ک صدای در امد و امیر امد خونه برق هاش رو خاموش کرده بودم ندیدمش
دریا: چقدر دیر کردی
امیر از تاریکی امد جای نور ک با دیدنش قیافش سریع رفتم پیشش
۸.۴k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.