part 2
part 2
زیر درختی نشسته بود و چشمهایش را روی هم گزاشت و خود را به خیالاتش سپرد.
***************
بعد از مدت ها توانسته بود آزاد باشه. رفته بود بیرون و در جنگلی زیبا با مه هایی که دید را از هرکسی میگرفت، قدم میزد. آرام آرام به سمت درختی بزرگ رسید. اول نگاهی بهش انداخت و بعد به سمتش رفت. وقتی رسید پسری رو دید که به تنهی درخت تکیه داده و چشمهاش رو بسته و لبخندی روی لبهاش تشکیل شده. تکخنده ای کرد و با صدایی لطیف گفت : میتونم بشینم؟
پسرک چشمهاش رو باز کرد و به مرد روبروش نگاه کرد؛ قلبش تند زد و سری بلند شدو بهش گفت : البته راحت باشید.
- ممنون.
تهیونگ کنارش نشست و ازش پرسید : میتونم یک سوالی بپرسم؟
جونگکوک بهش نگاه کرد و گفت : البته.
- داشتی به چی فکر میکردی که توی خواب لبخند میزدی؟
- راستش خواب نبودم.
- یعنی چی؟
- در واقعیت توی خیالاتم بودم.
- برای چی؟
- همیشه وقتی تنها میشم به کسی که دوسش دارم فکر میکنم. از ساخت سناریو باهاش لذت میبرم.
- خب چرا حستو بهش نمیگی؟
- چون اون هرگز برای من نیست... اون عاشق خواهرمه و قراره با خواهرم ازدواج کنه.
- یعنی تو عاشق همجنس خودت شدی؟
- خودم میدونم اشتباه بزرگی کردم ولی چیکار میتونم بکنم.
- اشکال نداره... عشق به جنسیت نیست به قلبه پس اگه عاشق شدی باهاش کنار بیا.
- ولی من یه فرشتم... حق عاشقه یک شیطان شدن رو ندارم.
- میتونم درکت کنم... گن یک شیطانم و نباید دردهامو به یک فرشته بگم ولی منم عاشق یک فرشته شدم؛ شاید چون من شیطانم زندگیم پر از گناهه اما چون پدر مادرم شیطان بودن و منم شیطانم نشاندهنده این نیست که گناه های غیر قابل بخششی کردم.
- ایکاش میتونستیم هردومون به کسانی که دوسشون داریم حسمون رو بگیم.
- اهم.... موافقی از این به بعد هرروز اینجا همدیگر رو ببینیم.
- حتما... میتونم بهت اعتماد کنم؟ اخه احساس میکنم با شیطان های دیگه فرق داری.
- نمیدونم این نظر توعه ولی مطمئن باش اعتمادت رو نمیشکنم.
- ممنونم.
************
ساعت ها گذشته بود و این دو عاشق در کنار هم از عشق هاشون و حرفهای ناگفته اشون میگفتن.
برای هردو سخت بود که به هر کسی اعتماد کنن ولی این دو تمام راز ها و رویاهای خود را باهم درمیان میگذاشتن.
کم کم هوا تاریک شده بود که از همدیگر خداحافظی کردن و هرکدام به طرفی رفتند.
************
تمام اتفاقات امروز را یاد داشت کرد و به راحتی خوابید و به آینده ای فکر کرد که اگر با اون فرد هم سخن شود چه میشود.... اما مطمئن بود که میتواند به او اعتماد کند.... از نظر جونگکوک آن شیطان از هر فرشته ای که میشناسد، قابل اعتماد تر است و میتواند به او تکیه کند.....
آرزو میکرد که این حس آرامش نسبت به آن شیطان، واقعی باشد.
***********
تهیونگ تمام شب را به آن فرشته ای فکر میکرد که امروز دیده بود.
زیر درختی نشسته بود و چشمهایش را روی هم گزاشت و خود را به خیالاتش سپرد.
***************
بعد از مدت ها توانسته بود آزاد باشه. رفته بود بیرون و در جنگلی زیبا با مه هایی که دید را از هرکسی میگرفت، قدم میزد. آرام آرام به سمت درختی بزرگ رسید. اول نگاهی بهش انداخت و بعد به سمتش رفت. وقتی رسید پسری رو دید که به تنهی درخت تکیه داده و چشمهاش رو بسته و لبخندی روی لبهاش تشکیل شده. تکخنده ای کرد و با صدایی لطیف گفت : میتونم بشینم؟
پسرک چشمهاش رو باز کرد و به مرد روبروش نگاه کرد؛ قلبش تند زد و سری بلند شدو بهش گفت : البته راحت باشید.
- ممنون.
تهیونگ کنارش نشست و ازش پرسید : میتونم یک سوالی بپرسم؟
جونگکوک بهش نگاه کرد و گفت : البته.
- داشتی به چی فکر میکردی که توی خواب لبخند میزدی؟
- راستش خواب نبودم.
- یعنی چی؟
- در واقعیت توی خیالاتم بودم.
- برای چی؟
- همیشه وقتی تنها میشم به کسی که دوسش دارم فکر میکنم. از ساخت سناریو باهاش لذت میبرم.
- خب چرا حستو بهش نمیگی؟
- چون اون هرگز برای من نیست... اون عاشق خواهرمه و قراره با خواهرم ازدواج کنه.
- یعنی تو عاشق همجنس خودت شدی؟
- خودم میدونم اشتباه بزرگی کردم ولی چیکار میتونم بکنم.
- اشکال نداره... عشق به جنسیت نیست به قلبه پس اگه عاشق شدی باهاش کنار بیا.
- ولی من یه فرشتم... حق عاشقه یک شیطان شدن رو ندارم.
- میتونم درکت کنم... گن یک شیطانم و نباید دردهامو به یک فرشته بگم ولی منم عاشق یک فرشته شدم؛ شاید چون من شیطانم زندگیم پر از گناهه اما چون پدر مادرم شیطان بودن و منم شیطانم نشاندهنده این نیست که گناه های غیر قابل بخششی کردم.
- ایکاش میتونستیم هردومون به کسانی که دوسشون داریم حسمون رو بگیم.
- اهم.... موافقی از این به بعد هرروز اینجا همدیگر رو ببینیم.
- حتما... میتونم بهت اعتماد کنم؟ اخه احساس میکنم با شیطان های دیگه فرق داری.
- نمیدونم این نظر توعه ولی مطمئن باش اعتمادت رو نمیشکنم.
- ممنونم.
************
ساعت ها گذشته بود و این دو عاشق در کنار هم از عشق هاشون و حرفهای ناگفته اشون میگفتن.
برای هردو سخت بود که به هر کسی اعتماد کنن ولی این دو تمام راز ها و رویاهای خود را باهم درمیان میگذاشتن.
کم کم هوا تاریک شده بود که از همدیگر خداحافظی کردن و هرکدام به طرفی رفتند.
************
تمام اتفاقات امروز را یاد داشت کرد و به راحتی خوابید و به آینده ای فکر کرد که اگر با اون فرد هم سخن شود چه میشود.... اما مطمئن بود که میتواند به او اعتماد کند.... از نظر جونگکوک آن شیطان از هر فرشته ای که میشناسد، قابل اعتماد تر است و میتواند به او تکیه کند.....
آرزو میکرد که این حس آرامش نسبت به آن شیطان، واقعی باشد.
***********
تهیونگ تمام شب را به آن فرشته ای فکر میکرد که امروز دیده بود.
۱.۹k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.