رمان قرار نبود قسمت22
رمان قرار نبود قسمت22
بعد از خوردن ناهار نیلی جون و سوره میزو جمع کردن و نذاشتن من دست به سیاه و سفید بزنم وقتی هم که اصرار کردم دست منو گرفت توی یکی از دستاش دست آرتانو هم گرفت توی اون دستش و راه افتاد سمت اتاق آرتان ... نمی دونستم قصدش چیه ... در اتاق آرتانو باز کرد ما دو تا رو هل داد توی اتاق و در حالی که در اتاقو می بست گفت:- برین یه کم استراحت کنین ... واسه عصرونه صداتون می کنم ....
اینو گفت و درو بست ... اه اه همینو کم داشتم ... یه اتاق خالی ... من و آرتان ... یه تخت دو نفره .... آرتان با خونسردی نشست لب تخت و در حالی که ساعت مچیشو که همون ساعتی بود که من براش خریده بودم رو ازدستش باز می کرد گفت:
- خدا خیرش بده نیلی جونو ... خیلی خسته بودم ...
راستش منم خیلی خوابم می یومد ... زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم خیلی خونسردانه از لب تخت بلند شد رفت سر کمد و برای خودش لباس راحتی در آورد ... پشتشو کرد به من تا لباسشو عوض کنه ... منم از موقعیت استفاده کرده سریع شیرجه زدم توی تخت و لحافو کشیدم روی خودم .... چشمامو هم بستم ... برام مهم نبود که آرتان هم بخوابه کنارم ... صدای نچ نچی که شنیدم چشمامو باز کردم. آرتان کنار تخت دست به کمر ایستاده بود و زل زده بود به من. منم زل زدم توی چشماشو و گفتم:
- هان چیه؟
لبخندی زد و نشست لب تخت و گفت:
- هیچی ...
زدم به دنده بی خیالی و دوباره چشمامو بستم. دیدم صدای خنده اش می یاد ... با حرص چشم باز کردم و نگاش کردم. دراز کشیده بود دستشو به صورت قائم گذاشته بود روی پیشونیش و همینطور که زل زده بود به سقف داشت می خندید. غرغر کردم:
- چته تو؟ چرا می خندی؟!
- خندیدنم توی مملکت شما مالیات داره؟
- نخیر بفرما بخند .. ولی حواست باشه به من نخندی که بد می بینی ...
انگشتمو به نشونه تهدید گرفته بودم سمتش و تکون می دادم. یهو چرخید به سمت من دستشو گذاشت زیر سرش و با اون یکی دستش دست منو توی هوا گرفت. دستمو کشیدم و گفتم:
- ا دستو ول کن ...
دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت عقب بکشمش ... با همون لبخند کج گوشه لبش گفت:
- دوست دارم به زنم بخندم ... مشکلیه؟
- می تونم بپرسم چیه من خنده داره؟
لبخندش عمیق تر شد ... دستمو ول کرد و گفت:
- بگیر بخواب ...
- وا! من که داشتم می خوابیدم ...
پرو پرو پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم. برام عجیب بود که آرتان اینقدر راحت می تونه کنار من بخوابه و هیچ خطایی ازش سر نزنه ... عجب آدمی بود این آرتان! توی همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد ...
وقتی چشم باز کردم حس کردم توی یه جا گیر افتادم ... نه دستامو می تونستم تکون بدم نه پاهامو ... چشمامو کامل باز کردم و یه تکون به خودم دادم که بفهمم چرا اینجوری شدم ... یا باب الحوائج! آرتان پشت سرم خوابیده بود و دستاشو دور بدنم حلقه کرده بود پاهاشم انداخته روی پاهام ... یه لحظه با دیدن این حالت نزدیک بود سکته کنم! ولی کم کم آروم شدم ... من و آرتان توی بغل هم! چی از این بهتر؟ یکی از دستامو گذاشتم روی دستاش و اون یکی رو هم گذاشتم روی پاش ... چه حس خوبی داشتم .... اصلا ناراحت نبودم که چرا اینکارو کرده ... دوست داشم توی همین حالت بمونم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت نزدیک چهار بود ... وقت داشتیم پس می تونستم از این موقعیت استفاده کنم. آرتان کی منو بغل کرده بود که نفهمیده بودم؟! بدجنس! چشمامو دوباره بستم ولی دیگه خوابم نمی برد ... بوی آرتان ... داغی نفساش روی گردنم ... اجازه خواب رو دیگه بهم نمی دادن ... نمی دونم چقدر گذشته بود که کسی به در ضربه زد و به دنبالش صدای نیلی جون بلند شد:
- آرتان مامان ... ترسا ...
آرتان تکانی خورد و حلقه دستاش دور من تنگ تر شد. خواستم جواب نیلی جون رو بدم که صدای آرتان بلند شد:
- می یایم الان مامان ...
پس بیدار بود!!! عجب! سعی کردم خودمو به خواب بزنم که فکر کنه چیزی نفهمیدم. یه کم که گذاشت دستاشو باز کرد . پاهاشم از روی پاهام برداشت و از تکون خوردن تخت فهمیدم که داره از روی تخت بلند می شه. از صدای خش خش معلوم بود که داره لباس عوض می کنه. لباسشو که عوض کرد آروم گفت:
- تری ...
جونم؟!!! تری؟!!!! چه مخفف کرد منو! تا حالا کسی اسممو مخفف صدا نکرده بود. لبخندی نشست گوشه لبم ... همه چیز این بشر برای من خاص بود! تکونی خوردم و لای یکی از چشمامو باز کردم ولی اونقدر کم که فقط بتونم ببینمش و اون منو نبینه. پایین تخت ایستاده بود و در حالی که داشت ساعتشو می بست به مچ دستش دوباره صدام کرد:
- ترسا پاشو ... کم کم باید بریم خونه تون ...
دکمه های پیراهنش باز بود و پیراهنش هم افتاده بود روی شلوارش ... بعد از بستن ساعتش مشغول بسته دکمه هاش شد و دوباره گفت:
- تری بیدار نشی می یام قلقلکت می دما ... تو که اینقدر خوابت سنگین نبود...
داشت خنده ام می گرفت.
بعد از خوردن ناهار نیلی جون و سوره میزو جمع کردن و نذاشتن من دست به سیاه و سفید بزنم وقتی هم که اصرار کردم دست منو گرفت توی یکی از دستاش دست آرتانو هم گرفت توی اون دستش و راه افتاد سمت اتاق آرتان ... نمی دونستم قصدش چیه ... در اتاق آرتانو باز کرد ما دو تا رو هل داد توی اتاق و در حالی که در اتاقو می بست گفت:- برین یه کم استراحت کنین ... واسه عصرونه صداتون می کنم ....
اینو گفت و درو بست ... اه اه همینو کم داشتم ... یه اتاق خالی ... من و آرتان ... یه تخت دو نفره .... آرتان با خونسردی نشست لب تخت و در حالی که ساعت مچیشو که همون ساعتی بود که من براش خریده بودم رو ازدستش باز می کرد گفت:
- خدا خیرش بده نیلی جونو ... خیلی خسته بودم ...
راستش منم خیلی خوابم می یومد ... زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم خیلی خونسردانه از لب تخت بلند شد رفت سر کمد و برای خودش لباس راحتی در آورد ... پشتشو کرد به من تا لباسشو عوض کنه ... منم از موقعیت استفاده کرده سریع شیرجه زدم توی تخت و لحافو کشیدم روی خودم .... چشمامو هم بستم ... برام مهم نبود که آرتان هم بخوابه کنارم ... صدای نچ نچی که شنیدم چشمامو باز کردم. آرتان کنار تخت دست به کمر ایستاده بود و زل زده بود به من. منم زل زدم توی چشماشو و گفتم:
- هان چیه؟
لبخندی زد و نشست لب تخت و گفت:
- هیچی ...
زدم به دنده بی خیالی و دوباره چشمامو بستم. دیدم صدای خنده اش می یاد ... با حرص چشم باز کردم و نگاش کردم. دراز کشیده بود دستشو به صورت قائم گذاشته بود روی پیشونیش و همینطور که زل زده بود به سقف داشت می خندید. غرغر کردم:
- چته تو؟ چرا می خندی؟!
- خندیدنم توی مملکت شما مالیات داره؟
- نخیر بفرما بخند .. ولی حواست باشه به من نخندی که بد می بینی ...
انگشتمو به نشونه تهدید گرفته بودم سمتش و تکون می دادم. یهو چرخید به سمت من دستشو گذاشت زیر سرش و با اون یکی دستش دست منو توی هوا گرفت. دستمو کشیدم و گفتم:
- ا دستو ول کن ...
دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت عقب بکشمش ... با همون لبخند کج گوشه لبش گفت:
- دوست دارم به زنم بخندم ... مشکلیه؟
- می تونم بپرسم چیه من خنده داره؟
لبخندش عمیق تر شد ... دستمو ول کرد و گفت:
- بگیر بخواب ...
- وا! من که داشتم می خوابیدم ...
پرو پرو پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم. برام عجیب بود که آرتان اینقدر راحت می تونه کنار من بخوابه و هیچ خطایی ازش سر نزنه ... عجب آدمی بود این آرتان! توی همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد ...
وقتی چشم باز کردم حس کردم توی یه جا گیر افتادم ... نه دستامو می تونستم تکون بدم نه پاهامو ... چشمامو کامل باز کردم و یه تکون به خودم دادم که بفهمم چرا اینجوری شدم ... یا باب الحوائج! آرتان پشت سرم خوابیده بود و دستاشو دور بدنم حلقه کرده بود پاهاشم انداخته روی پاهام ... یه لحظه با دیدن این حالت نزدیک بود سکته کنم! ولی کم کم آروم شدم ... من و آرتان توی بغل هم! چی از این بهتر؟ یکی از دستامو گذاشتم روی دستاش و اون یکی رو هم گذاشتم روی پاش ... چه حس خوبی داشتم .... اصلا ناراحت نبودم که چرا اینکارو کرده ... دوست داشم توی همین حالت بمونم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت نزدیک چهار بود ... وقت داشتیم پس می تونستم از این موقعیت استفاده کنم. آرتان کی منو بغل کرده بود که نفهمیده بودم؟! بدجنس! چشمامو دوباره بستم ولی دیگه خوابم نمی برد ... بوی آرتان ... داغی نفساش روی گردنم ... اجازه خواب رو دیگه بهم نمی دادن ... نمی دونم چقدر گذشته بود که کسی به در ضربه زد و به دنبالش صدای نیلی جون بلند شد:
- آرتان مامان ... ترسا ...
آرتان تکانی خورد و حلقه دستاش دور من تنگ تر شد. خواستم جواب نیلی جون رو بدم که صدای آرتان بلند شد:
- می یایم الان مامان ...
پس بیدار بود!!! عجب! سعی کردم خودمو به خواب بزنم که فکر کنه چیزی نفهمیدم. یه کم که گذاشت دستاشو باز کرد . پاهاشم از روی پاهام برداشت و از تکون خوردن تخت فهمیدم که داره از روی تخت بلند می شه. از صدای خش خش معلوم بود که داره لباس عوض می کنه. لباسشو که عوض کرد آروم گفت:
- تری ...
جونم؟!!! تری؟!!!! چه مخفف کرد منو! تا حالا کسی اسممو مخفف صدا نکرده بود. لبخندی نشست گوشه لبم ... همه چیز این بشر برای من خاص بود! تکونی خوردم و لای یکی از چشمامو باز کردم ولی اونقدر کم که فقط بتونم ببینمش و اون منو نبینه. پایین تخت ایستاده بود و در حالی که داشت ساعتشو می بست به مچ دستش دوباره صدام کرد:
- ترسا پاشو ... کم کم باید بریم خونه تون ...
دکمه های پیراهنش باز بود و پیراهنش هم افتاده بود روی شلوارش ... بعد از بستن ساعتش مشغول بسته دکمه هاش شد و دوباره گفت:
- تری بیدار نشی می یام قلقلکت می دما ... تو که اینقدر خوابت سنگین نبود...
داشت خنده ام می گرفت.
۱۵۳.۹k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.