𝐼'𝑀 𝒩𝒪𝒯 𝑀𝒜𝐹𝐼𝒜/ من مافیا نیستم!
ویو هیونجین
بعد از دعوای حسابی ای که با فیلیکس کردم، خیلی وقته دیگه باهاش حرف نمیزنم. اونم خیلی وقته باهام حرفی نزده ولی فکر کنم امروز بالاخره میخواد حرف بزنه.
توی راهرو قدم میزدم. واقعا برام سوال بود که چرا میخواد باهام صحبت کنه؟ چه عجبی، یبار آقای فیلیکس میخوان عذر خواهی کنن. بهرحال که من این سری آشتی نمیکنم تا اول اون عذر خواهی نکنه. پشت در اتاقش وایستادم. دوتا بادیگارد خیلی گنده که پشت در اتاقش وایستاده بودن، کنار رفتن و درو برام باز کردن. وارد اتاق شدم اما تصمیم داشتم که من اول صحبت نکنم. فیلیکس از پشت میزش بلند شد و روی مبل جلوی میز کارش نشست. به مبل روبه روش اشاره کرد تا بشینم. رفتم و جلوش نشستم.
(فیلیکس):《 هیونجین... راستش باید یچیزی رو بهت بگم.》 با سر تایید کردم تا ادامه بده.
(فیلیکس):《چه دعوا کنیم چه نه، توی هر شرایط و هر موقعیتی، تو تنها فردی هستی که بهش اعتماد دارم. بنابراین توی این شرایط، به تنها فردی که میتونم اعتماد کنم، فقط و فقط تویی.》
سرمو چند بار به نشونه ی تایید تکون دادم :《برو سر اصل مطلب.》
(فیلیکس):《همونطور که میدونی، ما بالاخره امروز تونستیم دختر رئیس باند وکتورو گروگان بگیریم. فعلا توی عمارت زندانیش کردیم ولی حقیقتا.... من به بنگ چان اعتماد ندارم. خودت میشناسیش که کینهایه و چقدر دنبال انتقامه.(با عرض پوزش.... توی داستان شخصیتش باید اینجوری باشه.... به بزرگواری خودتون ببخشین😕) اینم میدونی که بنگ چان از اون باند یه کینهی قدیمی داره. ما تنها هدفمون از گروگان گرفتن ا/ت، پریشون کردن بانده وکتوره. ما فقط ازش به عنوان یک نقطه ضعف استفاده میکنیم. اون هیچ تقصیری توی جریانات ما با باند پدرش نداره و نباید اتفاقی براش بیفته. پس ازت میخوام که هر دم و لحظه مراقبش باشی. میتونی اینکارو انجام بدی؟》
چند ثانیه سکوت خیلی سنگینی حاکم شد.
(هیونجین):《باشه اینکارو انجام میدم. فقط...》
(فیلیکس):《فقط چی؟!》
(هیونجین):《چجوری همیشه مراقبش باشم؟! توی عمارت بنگ چانم هست و خب منکه ربات نیستم که به خواب نیاز نداشته باشم. تازه امکانش هست که برام کاری پیش بیاد و نتونم توی عمارت بمونم. اونوقت چجوری باید هر دم و لحظه مراقبش باشم؟》
(فیلیکس):《هماهنگ میکنم تا زمانی که ا/ت پیش ماست، جفتتون توی بزرگترین اتاق عمارت باشین تا بتونی حتی وقتی خوابه ازش مراقبت کنی. برای کار هم، نگران نباش. یه مدت کاراتو به سونگمین میدم. این فقط بخاطر اعتمادم به توعه و اینکه نمیخوام به هیچ عنوان یه بیگناه کشته یا مجازات بشه.》
(هیونجین):《 اوکی ولی چرا توی یه خونه دیگه نمیبریش؟ اینجوری خیالتم راحت تره.》
(فیلیکس):《باند وکتورو دست کم نگیر... تازه همین الانشم به احتمال صد درصد ا/ت بیشتر از یه هفته گروگان ما نمیمونه. اگه توی یه خونه ی دیگه باشه، آزاد کردنش کار آسونتریه.》
(هیونجین):《 عاااا... باشه》
از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم.
(فیلیکس):《عااااا راستی..... بخاطر اون دعوا..... ببخشید.》
از تعجب چشام گرد شد و نزدیک بود شاخام پیچ در پیچ در بیاد. ولی به راهم ادامه دادم. یه دستمو گرفتم بالا:《 اوکی.... مشکلی نیست.》
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سمت راستی سونگمین و سمت چپی هیونجین💕
بعد از دعوای حسابی ای که با فیلیکس کردم، خیلی وقته دیگه باهاش حرف نمیزنم. اونم خیلی وقته باهام حرفی نزده ولی فکر کنم امروز بالاخره میخواد حرف بزنه.
توی راهرو قدم میزدم. واقعا برام سوال بود که چرا میخواد باهام صحبت کنه؟ چه عجبی، یبار آقای فیلیکس میخوان عذر خواهی کنن. بهرحال که من این سری آشتی نمیکنم تا اول اون عذر خواهی نکنه. پشت در اتاقش وایستادم. دوتا بادیگارد خیلی گنده که پشت در اتاقش وایستاده بودن، کنار رفتن و درو برام باز کردن. وارد اتاق شدم اما تصمیم داشتم که من اول صحبت نکنم. فیلیکس از پشت میزش بلند شد و روی مبل جلوی میز کارش نشست. به مبل روبه روش اشاره کرد تا بشینم. رفتم و جلوش نشستم.
(فیلیکس):《 هیونجین... راستش باید یچیزی رو بهت بگم.》 با سر تایید کردم تا ادامه بده.
(فیلیکس):《چه دعوا کنیم چه نه، توی هر شرایط و هر موقعیتی، تو تنها فردی هستی که بهش اعتماد دارم. بنابراین توی این شرایط، به تنها فردی که میتونم اعتماد کنم، فقط و فقط تویی.》
سرمو چند بار به نشونه ی تایید تکون دادم :《برو سر اصل مطلب.》
(فیلیکس):《همونطور که میدونی، ما بالاخره امروز تونستیم دختر رئیس باند وکتورو گروگان بگیریم. فعلا توی عمارت زندانیش کردیم ولی حقیقتا.... من به بنگ چان اعتماد ندارم. خودت میشناسیش که کینهایه و چقدر دنبال انتقامه.(با عرض پوزش.... توی داستان شخصیتش باید اینجوری باشه.... به بزرگواری خودتون ببخشین😕) اینم میدونی که بنگ چان از اون باند یه کینهی قدیمی داره. ما تنها هدفمون از گروگان گرفتن ا/ت، پریشون کردن بانده وکتوره. ما فقط ازش به عنوان یک نقطه ضعف استفاده میکنیم. اون هیچ تقصیری توی جریانات ما با باند پدرش نداره و نباید اتفاقی براش بیفته. پس ازت میخوام که هر دم و لحظه مراقبش باشی. میتونی اینکارو انجام بدی؟》
چند ثانیه سکوت خیلی سنگینی حاکم شد.
(هیونجین):《باشه اینکارو انجام میدم. فقط...》
(فیلیکس):《فقط چی؟!》
(هیونجین):《چجوری همیشه مراقبش باشم؟! توی عمارت بنگ چانم هست و خب منکه ربات نیستم که به خواب نیاز نداشته باشم. تازه امکانش هست که برام کاری پیش بیاد و نتونم توی عمارت بمونم. اونوقت چجوری باید هر دم و لحظه مراقبش باشم؟》
(فیلیکس):《هماهنگ میکنم تا زمانی که ا/ت پیش ماست، جفتتون توی بزرگترین اتاق عمارت باشین تا بتونی حتی وقتی خوابه ازش مراقبت کنی. برای کار هم، نگران نباش. یه مدت کاراتو به سونگمین میدم. این فقط بخاطر اعتمادم به توعه و اینکه نمیخوام به هیچ عنوان یه بیگناه کشته یا مجازات بشه.》
(هیونجین):《 اوکی ولی چرا توی یه خونه دیگه نمیبریش؟ اینجوری خیالتم راحت تره.》
(فیلیکس):《باند وکتورو دست کم نگیر... تازه همین الانشم به احتمال صد درصد ا/ت بیشتر از یه هفته گروگان ما نمیمونه. اگه توی یه خونه ی دیگه باشه، آزاد کردنش کار آسونتریه.》
(هیونجین):《 عاااا... باشه》
از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم.
(فیلیکس):《عااااا راستی..... بخاطر اون دعوا..... ببخشید.》
از تعجب چشام گرد شد و نزدیک بود شاخام پیچ در پیچ در بیاد. ولی به راهم ادامه دادم. یه دستمو گرفتم بالا:《 اوکی.... مشکلی نیست.》
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سمت راستی سونگمین و سمت چپی هیونجین💕
۱.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.