P49
بالاخره بعد از دو ساعت، کاری که مدت نسبتا زیادی رو درگیر انجام دادنش بودی رو تموم کردی.
قلمو رو تمیز کردی و رنگ ها و بقیه وسایل رو هم داخل کشو گذاشتی. بوم رو هم کنار میز گذاشتی و برای خوردن عصرونه رفتی طبقه پایین.
تقریبا دو ماه از وقتی که تو و ریچارد بهم قول دادین که کنار هم بمونین، می گذشت و هرروز با ریچارد خوشحال بودی. اگه یک روز اتفاق بدی میوفتاد یا خوب، مشکلی داشتین یا همه چیز خوب پیش می رفت، توی همه لحظات و حالت ها باهم از پس همه اتفاقات برمیومدین. حس اینکه یک نفر کنارت باشه و تو هم کنار اون باشی و هردوتاتون حامی و همراه هم باشین، واقعا فوق العاده بود.
برگشتی طبقه بالا که دیدی در اتاقت بازه. رفتی جلوتر که ریچارد رو دیدی که داشت به بوم نگاه می کرد. عالی شد!
《این خیلی خوب شده》
《اره می دونم. ولی می خواستم بعدا نشونت بدم》
برگشت و نگاهش رو بهت داد.
《واقعا خیلی هنرمندی. بیشتر از همه هنرمند زندگی منی که داری همه چیز رو انقدر عالی طراحی می کنی. 》
لبخندی بهش زدی که حرفش رو ادامه داد:
《راستی به خاطر یه کاری اومدم اینجا》
《چه کاری؟》
کنجکاو به خودش و چشم های شیطنت آمیزش نگاه کردی.
《چطوره که رسما مال هم بشیم؟》
《تصمیم خانوادته یا خودت؟》
《فعلا که نظر خودمه. خب حالا موافقی؟》
متفکر و با تردید بهش نگاه کردی که انگار توقع این رفتارت رو نداشت. بعل چند ثانیه دیگه نتونستی جلوی خودت رو بگیری و خندیدی.
《معلومه که آره! خواستم یکم سر به سرت بذارم》
اونم خندید.
《احتمالا بتونی توی بازیگری هم موفق بشی》
《اره احتمالا. خب حالا می خوای چه برنامه ای براش بریزی؟》
《بهتره بگی چه برنامه ای بریزیم. باهم روش فکر می کنیم》
خببب من دوباره بعد از چند روز برگشتم 😁
واقعا دوست دارم زودتر پارت بدم ولی انقدر که کارام زیاد شدن و همیشه هم تا آخر شب طول می کشن، توانایی نوشتن رو ندارم. به هرحال سعی می کنم تا حد امکان سریع تر پارت جدید بذارم
قلمو رو تمیز کردی و رنگ ها و بقیه وسایل رو هم داخل کشو گذاشتی. بوم رو هم کنار میز گذاشتی و برای خوردن عصرونه رفتی طبقه پایین.
تقریبا دو ماه از وقتی که تو و ریچارد بهم قول دادین که کنار هم بمونین، می گذشت و هرروز با ریچارد خوشحال بودی. اگه یک روز اتفاق بدی میوفتاد یا خوب، مشکلی داشتین یا همه چیز خوب پیش می رفت، توی همه لحظات و حالت ها باهم از پس همه اتفاقات برمیومدین. حس اینکه یک نفر کنارت باشه و تو هم کنار اون باشی و هردوتاتون حامی و همراه هم باشین، واقعا فوق العاده بود.
برگشتی طبقه بالا که دیدی در اتاقت بازه. رفتی جلوتر که ریچارد رو دیدی که داشت به بوم نگاه می کرد. عالی شد!
《این خیلی خوب شده》
《اره می دونم. ولی می خواستم بعدا نشونت بدم》
برگشت و نگاهش رو بهت داد.
《واقعا خیلی هنرمندی. بیشتر از همه هنرمند زندگی منی که داری همه چیز رو انقدر عالی طراحی می کنی. 》
لبخندی بهش زدی که حرفش رو ادامه داد:
《راستی به خاطر یه کاری اومدم اینجا》
《چه کاری؟》
کنجکاو به خودش و چشم های شیطنت آمیزش نگاه کردی.
《چطوره که رسما مال هم بشیم؟》
《تصمیم خانوادته یا خودت؟》
《فعلا که نظر خودمه. خب حالا موافقی؟》
متفکر و با تردید بهش نگاه کردی که انگار توقع این رفتارت رو نداشت. بعل چند ثانیه دیگه نتونستی جلوی خودت رو بگیری و خندیدی.
《معلومه که آره! خواستم یکم سر به سرت بذارم》
اونم خندید.
《احتمالا بتونی توی بازیگری هم موفق بشی》
《اره احتمالا. خب حالا می خوای چه برنامه ای براش بریزی؟》
《بهتره بگی چه برنامه ای بریزیم. باهم روش فکر می کنیم》
خببب من دوباره بعد از چند روز برگشتم 😁
واقعا دوست دارم زودتر پارت بدم ولی انقدر که کارام زیاد شدن و همیشه هم تا آخر شب طول می کشن، توانایی نوشتن رو ندارم. به هرحال سعی می کنم تا حد امکان سریع تر پارت جدید بذارم
۸.۳k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.