عمارت خونین(19)🖤
ا٫ت: خوب.
باورم نمیشه به خاطر اینکه برده نشم چه کاری کردم کاری که هزار سال هم قبولش نمیکردم
ولی خوبیش این بود که حداقل جلوی برده شدنم را گرفت
بلاخره بعد از هزار تا گذاشتن قوانین واینا گذاشت برم
دوباره اون بادیگارد غول پیکرش دستاما گرفت وکشون کشون سمت اتاق کشید بعد از رسیدن به اتاقم درا باز کرد ومثل یک توپ شوتم کرد داخل اتاق با خونسردی وانگار که هیچی نشده به کنج دیوار تکیه دادم یک لبخندکج زدم
باورم نمیشد زندگی توی این عمارت داشت برام عادی میشد واین منا اذیت میکرد
چون اگه چیزی عادی بشه اصلاح شدنی نیست ومن نباید عادت کنم به انا فکر کردم حتما خیلی دنبالم گشتند ولی کی میتونه منا از دست این عوضی خلاص کنه به غیر از خدا همین دیشب نزدیک بود بردم کنه واقعا درک نمیکنم حتی یک زره احساسات نداره؟همه چیرا میخواد با زود وخشونت وکشتن تموم کنه؟چرا سعی نمیکنه به ادما فرصت بده من اینا نمیفهمم
چرا بهشون به جای دادن شانس زندگی امیدشونرا میگیره واقعا خیلی روانیه
همینطور این فکرا توی سرم میچرخید که چشمم به یک کمد قدیمی اونطورف اتاق افتاد کنجکاو شدم خیلی قدیمی بود برا همین بلند شدم وسمتش رفتم
جونگکوک:
خوبه بلاخره راضی شد
تهیونگ از نظر قانونی ازادت میکنیم مطمئن باش
تهیونگ:ارباب چطور به این دختر اعتماد کردی؟؟؟
به نظرت شدنیه؟جونگکوک:اینکه اعتماد کردما خودمم نمیفهمم ولی اینا میدونم اگه کار اشتباهی کنه اون روی منا میبینه
تهیونگ پاشو برو استراحت کن زیاد خوب نیست نشستی
تهیونگ:اوکی من رفتم فقط مواظب باش
جونگکوک:با اخطار دادن تهیونگ باعث شد دوباره به این داستان بدبین بشم واین منا ازار میداد هر چی نبود تهیونگ دست راست ومشاورم بود وهمیشه توی نقشه ها وکار ها ازش مشورت میگرفتم واین حرفاش باعث شد یکم اذیت شم
برای اینکه خودما از این فکرا خلاص کنم به سمت اتاق خوابم حرکت کردم یک شلوار مشکی با یک کت بلند مشکی پوشیدم هوای امروزم مثل دیروز باد وبارون بود واین لباسا منا در برابر این هوا محافظت میکردند با قدمای محکم واستوار به سمت در بیرونی عمارت حرکت کردم که با صدا زدن نامجون ایستادم
نامجون:ارباب باید در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم
جونگکوک: الان کار دارم بزار بعد
نامجون:در مورد ا٫ت
همین دختر وکیل
جونگکوک:چی شده؟
نامجون: کل مامور ها ونیرو های ویژه کشور دنبالشند بلاخره هر چینباشی یک وکیل مشهور بود
جونگکوک:حتی خدا هم نمیتونه اونا از دستم بگیره پس الکی نگران نشو پیدا کردن این عمارت کار هر کسی نیست
نامجون: امیدوارم همینطور که میگیباشخ ارباب
جونگکوک:همینطوره شک نکن
از زبان جونگکوک:
وبا قدمای محکم حرکت کردم
سوار ماشین شدم و به سمت جاده تاختم نمیدوسنتم کجا دارم میرم ولی میدونستم کخ این دختر خیلی ذهنما درگیر کرده چرا باید همش بهش فکر کنم؟؟
چرا؟
مگه کیه؟اما مشکل اینجا بود به جای عقلم قلبم همش یادش میکرد واین منا میترسوند از چیزی که امکان داشت سرم بیاد میترسیدم
خیلی زیاد
چون قلب من نباید نرم بشه به هیچ عنوان
نمیزارم اجازه نمیدم اونم به کی؟به دشمنم عمرا😏من همین روزی که جلوی چشمام به مادرم با بی رحمی ت.ج.ا.و.ز. کردند وهیچکاری از دستم بر نمیومد مردم من فقط جسمم زندس ولی قلبم مردس وقسم خوردم تا جان در بدن دارم بیرحم باشم چون رحم در قلبم باعث به وجود اومد این روی من شد
ا٫ت:
خیلی سرم گیج میرفت دوروزی بود چیزی نخورده بودم سعی میکردم خودما نگه دارم رفتم نزدیک کمد تا درش را باز کنم ولی یک دفعه در باز شد و..
لطفا حمایت کنید لطفاا لایک وکامنت خیلی بزارید تا دیگه شرط نزارم اگه باز حمایتا کم باشه شرط میزارم
باورم نمیشه به خاطر اینکه برده نشم چه کاری کردم کاری که هزار سال هم قبولش نمیکردم
ولی خوبیش این بود که حداقل جلوی برده شدنم را گرفت
بلاخره بعد از هزار تا گذاشتن قوانین واینا گذاشت برم
دوباره اون بادیگارد غول پیکرش دستاما گرفت وکشون کشون سمت اتاق کشید بعد از رسیدن به اتاقم درا باز کرد ومثل یک توپ شوتم کرد داخل اتاق با خونسردی وانگار که هیچی نشده به کنج دیوار تکیه دادم یک لبخندکج زدم
باورم نمیشد زندگی توی این عمارت داشت برام عادی میشد واین منا اذیت میکرد
چون اگه چیزی عادی بشه اصلاح شدنی نیست ومن نباید عادت کنم به انا فکر کردم حتما خیلی دنبالم گشتند ولی کی میتونه منا از دست این عوضی خلاص کنه به غیر از خدا همین دیشب نزدیک بود بردم کنه واقعا درک نمیکنم حتی یک زره احساسات نداره؟همه چیرا میخواد با زود وخشونت وکشتن تموم کنه؟چرا سعی نمیکنه به ادما فرصت بده من اینا نمیفهمم
چرا بهشون به جای دادن شانس زندگی امیدشونرا میگیره واقعا خیلی روانیه
همینطور این فکرا توی سرم میچرخید که چشمم به یک کمد قدیمی اونطورف اتاق افتاد کنجکاو شدم خیلی قدیمی بود برا همین بلند شدم وسمتش رفتم
جونگکوک:
خوبه بلاخره راضی شد
تهیونگ از نظر قانونی ازادت میکنیم مطمئن باش
تهیونگ:ارباب چطور به این دختر اعتماد کردی؟؟؟
به نظرت شدنیه؟جونگکوک:اینکه اعتماد کردما خودمم نمیفهمم ولی اینا میدونم اگه کار اشتباهی کنه اون روی منا میبینه
تهیونگ پاشو برو استراحت کن زیاد خوب نیست نشستی
تهیونگ:اوکی من رفتم فقط مواظب باش
جونگکوک:با اخطار دادن تهیونگ باعث شد دوباره به این داستان بدبین بشم واین منا ازار میداد هر چی نبود تهیونگ دست راست ومشاورم بود وهمیشه توی نقشه ها وکار ها ازش مشورت میگرفتم واین حرفاش باعث شد یکم اذیت شم
برای اینکه خودما از این فکرا خلاص کنم به سمت اتاق خوابم حرکت کردم یک شلوار مشکی با یک کت بلند مشکی پوشیدم هوای امروزم مثل دیروز باد وبارون بود واین لباسا منا در برابر این هوا محافظت میکردند با قدمای محکم واستوار به سمت در بیرونی عمارت حرکت کردم که با صدا زدن نامجون ایستادم
نامجون:ارباب باید در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم
جونگکوک: الان کار دارم بزار بعد
نامجون:در مورد ا٫ت
همین دختر وکیل
جونگکوک:چی شده؟
نامجون: کل مامور ها ونیرو های ویژه کشور دنبالشند بلاخره هر چینباشی یک وکیل مشهور بود
جونگکوک:حتی خدا هم نمیتونه اونا از دستم بگیره پس الکی نگران نشو پیدا کردن این عمارت کار هر کسی نیست
نامجون: امیدوارم همینطور که میگیباشخ ارباب
جونگکوک:همینطوره شک نکن
از زبان جونگکوک:
وبا قدمای محکم حرکت کردم
سوار ماشین شدم و به سمت جاده تاختم نمیدوسنتم کجا دارم میرم ولی میدونستم کخ این دختر خیلی ذهنما درگیر کرده چرا باید همش بهش فکر کنم؟؟
چرا؟
مگه کیه؟اما مشکل اینجا بود به جای عقلم قلبم همش یادش میکرد واین منا میترسوند از چیزی که امکان داشت سرم بیاد میترسیدم
خیلی زیاد
چون قلب من نباید نرم بشه به هیچ عنوان
نمیزارم اجازه نمیدم اونم به کی؟به دشمنم عمرا😏من همین روزی که جلوی چشمام به مادرم با بی رحمی ت.ج.ا.و.ز. کردند وهیچکاری از دستم بر نمیومد مردم من فقط جسمم زندس ولی قلبم مردس وقسم خوردم تا جان در بدن دارم بیرحم باشم چون رحم در قلبم باعث به وجود اومد این روی من شد
ا٫ت:
خیلی سرم گیج میرفت دوروزی بود چیزی نخورده بودم سعی میکردم خودما نگه دارم رفتم نزدیک کمد تا درش را باز کنم ولی یک دفعه در باز شد و..
لطفا حمایت کنید لطفاا لایک وکامنت خیلی بزارید تا دیگه شرط نزارم اگه باز حمایتا کم باشه شرط میزارم
۷.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.