رمان ماه تاریک پارت۳۹

صدف:هیچ وقتی داداش طرف تو حال بدیاش فکر هودیه چه حال خوبی
صادق:خب امروز صبح دیدمش
دنی:بسه مهم نی حالا بریم خونه دربارش حرف میزنیم
ماشین روشن کردمو رفتم سمت خونه
وقتی پارک کردم کامران از خونه اومد بیرون
کامران:چیشدی صدف خوبی؟
صدف:اره بابا
کامران:دختر نصف جونمون کردی
سینا:دیدم چنگده نگران بودی صدف گولشو نخور تا الان زیر کرسی یود
صدف:سلام داش سینا میدونم بابا من این بشر بزرگ کردم
دنی:خب بسه دیگه دیر وقته بریم تو بخوابیم جدی خوابم میاد
صدف:وای وقتی منتظر بودم یکیتون بیاد خوابم برد بگید چه خوابی دیدم
خواب دیدم با هواپیما دارم پرواز میکنم که یه دفعه ای کامران مثل سوپرمن میاد سمت پنجرم میره کلو هواپیما متوقفش میکنه
کامران:به به....خب بقیش؟
صدف:همین دیگه منتظر چی بودی؟
سینا:جنس مخالف؟
کامران:کوفت نه بابا
سینا:خب بس دیگه جدی خوابم میاد
ویو صادق
صبح پاشدم دیدم هیشکی نیس
یه نگا به ساعت انداختم
چیییییی ساعت ۱۰ بوددد مدرسههههههه
اصن نفهمیدم چجوری اماده شدم رفتم مدرسه
ویو صدف
صبح با بچه ها برنامه ریختیم صادقو بیدار نکنیم
وای ساعت ۱۰نیم بود هنوز نیمده بود
میخواستم به تلفنش زنگ بزنم که بعله اقا وارد شد
صادق:صدف مگه اینکه دستم بهت نرسه