پارت (۱۹)
پارت (۱۹)
یکی از پاهاش رو از روی میله رد و دستش رو محکم به میله ی
زیرش گرفت. دو دکمهی اول لباسش رو با دست آزادش باز کرد
و دوباره چشمهاش رو بست. به هیچ چیز فکر نکرد فقط هوای آزاد
رو با هر بار دم، وارد ریههاش کرد.
شاید اگر کسی اون رو میدید احمق خطابش میکرد اما احمق
بودن چه مشکلی داشت وقتی می تونست تیرگی های وجودش رو
کمرنگ کنه و انرژیهای سیاهش رو سفید؟
باالخره پایین اومد و همونجا کنار میله ها، روی سطح چوبی کشتی
نشست. جعبه ی فلزی سیگار های دستسازش رو از جیب شلوار
مشکی رنگش خارج کرد و یکی از اونها رو بین لبهاش قرار
داد.
بعد از اینکه با حالتی جذاب اون باریکهی کاغذی رو روشن کرد،
سرش رو به عقب تکیه داد و سیبک برجسته ی گلوش رو بیشتر از
همیشه در معرض دید قرار داد.
چیزی نگذشت که انرژی و رایحه ی کاجهای جنگلی در هوای
اطرافش پخش شد و بینیش رو پر کرد. برای لحظه ای به یاد آمینایی
افتاد که همیشه میگفت:"آقای کیم با خودش جنگل ها رو آورده
اینجا تا اونها رو توی خاکِ دریا بکاره." و کنج لبش با لطافت
باال رفت. اون دختر بچه همیشه به شیرینترین شکل ممکن کلمات
رو کنار هم قرار می داد تا زیباترین جمالت رو بسازه.
باریکه به آخر رسیده بود. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه،
فیلتر رو به عقب و سمت دریا پرتاب کرد و سراغ نخ بعدی رفت.
به همون ترتیب روشنش کرد و با هر کام، چشمهاش رو بست تا
بتونه با تمام وجودش انرژی کاجهای سوزنی، خاکهای بارون
خورده و چوبهای نمناک رو لمس کنه.
تمام باریکه های دستسازش رو به نوبت خاکستر کرد و اجازه داد
خشم، همراه با دود سیگار از بین لبهاش خارج بشه و به باال، پرواز
کنه. باز هم در حق ریههاش بد کرده اما پشیمون نبود... اون مرد،
همیشه با لجاجت جسمش رو مجبور می کرد تا تاوان روحش رو
پس بده. حتی باوجود اینکه جسم و روحش، تمامیت خودش رو
تشکیل می دادن.
با تموم شدن باریکهها، از دنیای سبز و جنگلیش خارج شد. صداها
دوباره شروع به واضح شدن کرده بودن و حواسش رو پرت می کردن. بلند شد و به سمت خلوتترین بخش کشتی، که هر
کسی از وجود اون باخبر نبود راه افتاد تا خودش و گوشهاش رو
از شلوغیهایی که نمی خواست بخشی از اونها باشه نجات بده.
همونطور که راه می رفت، به جعبهی فلزی و خالی توی دستش خیره
شده بود و اون رو با انگشت های کشیده ش، باز و بسته می کرد. با
هر قدمی که بر میداشت بیشتر توی صدای دریا که حاال، با صدای
جعبه آمیخه شده بود غرق می شد.
_ولم کنید حرومزادهها!
_دستاشو ببند!
_بذارید برم... کم... کمک... کمک!
یکی از پاهاش رو از روی میله رد و دستش رو محکم به میله ی
زیرش گرفت. دو دکمهی اول لباسش رو با دست آزادش باز کرد
و دوباره چشمهاش رو بست. به هیچ چیز فکر نکرد فقط هوای آزاد
رو با هر بار دم، وارد ریههاش کرد.
شاید اگر کسی اون رو میدید احمق خطابش میکرد اما احمق
بودن چه مشکلی داشت وقتی می تونست تیرگی های وجودش رو
کمرنگ کنه و انرژیهای سیاهش رو سفید؟
باالخره پایین اومد و همونجا کنار میله ها، روی سطح چوبی کشتی
نشست. جعبه ی فلزی سیگار های دستسازش رو از جیب شلوار
مشکی رنگش خارج کرد و یکی از اونها رو بین لبهاش قرار
داد.
بعد از اینکه با حالتی جذاب اون باریکهی کاغذی رو روشن کرد،
سرش رو به عقب تکیه داد و سیبک برجسته ی گلوش رو بیشتر از
همیشه در معرض دید قرار داد.
چیزی نگذشت که انرژی و رایحه ی کاجهای جنگلی در هوای
اطرافش پخش شد و بینیش رو پر کرد. برای لحظه ای به یاد آمینایی
افتاد که همیشه میگفت:"آقای کیم با خودش جنگل ها رو آورده
اینجا تا اونها رو توی خاکِ دریا بکاره." و کنج لبش با لطافت
باال رفت. اون دختر بچه همیشه به شیرینترین شکل ممکن کلمات
رو کنار هم قرار می داد تا زیباترین جمالت رو بسازه.
باریکه به آخر رسیده بود. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه،
فیلتر رو به عقب و سمت دریا پرتاب کرد و سراغ نخ بعدی رفت.
به همون ترتیب روشنش کرد و با هر کام، چشمهاش رو بست تا
بتونه با تمام وجودش انرژی کاجهای سوزنی، خاکهای بارون
خورده و چوبهای نمناک رو لمس کنه.
تمام باریکه های دستسازش رو به نوبت خاکستر کرد و اجازه داد
خشم، همراه با دود سیگار از بین لبهاش خارج بشه و به باال، پرواز
کنه. باز هم در حق ریههاش بد کرده اما پشیمون نبود... اون مرد،
همیشه با لجاجت جسمش رو مجبور می کرد تا تاوان روحش رو
پس بده. حتی باوجود اینکه جسم و روحش، تمامیت خودش رو
تشکیل می دادن.
با تموم شدن باریکهها، از دنیای سبز و جنگلیش خارج شد. صداها
دوباره شروع به واضح شدن کرده بودن و حواسش رو پرت می کردن. بلند شد و به سمت خلوتترین بخش کشتی، که هر
کسی از وجود اون باخبر نبود راه افتاد تا خودش و گوشهاش رو
از شلوغیهایی که نمی خواست بخشی از اونها باشه نجات بده.
همونطور که راه می رفت، به جعبهی فلزی و خالی توی دستش خیره
شده بود و اون رو با انگشت های کشیده ش، باز و بسته می کرد. با
هر قدمی که بر میداشت بیشتر توی صدای دریا که حاال، با صدای
جعبه آمیخه شده بود غرق می شد.
_ولم کنید حرومزادهها!
_دستاشو ببند!
_بذارید برم... کم... کمک... کمک!
۱۴.۶k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.