✞رمان انتقام✞ پارت16
•انتقام•
پانیذ: چیزی جا نداختی آقا مهراب؟
مهراب: اها راستی الان داشتیم تصمیم میگرفتیم ممدرضا جای عشق دیانا بره...
مهدیس: ببند اون دهنتو مهراب...
ارسلان: امشب میبرمت خونه مامانت دیانا باید خواستگارتو ببینی بعدش اگه خوشت نیومد جواب رد میدی...
دیانا: با حرف ارسلان برق از سه فاز مغزم پرید
امیر: چی میگی ارسلان؟ خودت میفهمی چته؟
مهراب: دیانا چرا چیزی نمیگی؟
دیانا: راست میگه من میرم ببینم میتونم با یارو بسازم یا نه
رضا: به خدا ک داره از لج ارسلان میگه
دیانا: میشه بس کنید بچها انقدر ارسلانو به من نچسبونید خودشم خوشش نمیاد...چشم غره ای نثار ارسلان کردم و رفتم پیش اتوسا و دخترا هم اومدن رفتیم سمت اشپزخونه....
امیر: چته ارسلان مگه دختره رو نمیخوای؟
مهراب: جالب شد داستان...
ارسلان: وقتی اون منو نمیخواد ...فقط میخوام خوشبختیشو ببینم
امیر: خاک تو سرت کنم ک یکم غیرت نداری این دختره رو راحت میخوای از دست بدی؟
ممدرضا: تو دوسش داری ارسلان؟
ارسلان: واضح نیس؟
رضا: خاک تو سرت کنم ارسلان یعنی میخوای به همین راحتی از دستش بدی؟
مهراب: اگه انقدر راحت باشه واست از دست دادنش یعنی دوسش نداری...
ارسلان: من دوسش دارم بیشتر از هر چیزی تو زندگیمم(با داد)
دیانا: کیو دوست داری؟
مهراب: مهدیه رو دوست داره
رضا: چی؟
مهراب: ریدم...
دیانا: ارسلان تو مهدیه رو دوست داری؟
ارسلان: با اعصبانیت به مهراب نگاه کردم با لکنت گفتم...اره دوسش دارم
دیانا: ی لحظه نتونستم بغضم نگه دارم و ی قطره اشک از گونم چکید
ممدرضا: ریدی مهراب
مهراب: فک کنم بو ریدنم کل شهرو برداشت
ارسلان: دیانا چرا گریه میکنی؟
دیانا: رفتم سمت ارسلان و بغلش کردم...خیلی خوشحالم برات...
مهراب: زر میزنه داره از حسودی میمیره(در گوش رضا)
رضا: خفه شو مهراب ریدی تو همه چی
مهراب: خب الان موقع فهمیدن این نبود ک ارسلان دیانارو دوست داره...
رضا: موقع فهمیدن این بود ک ارسلان مهدیه رو دوست داره حتما؟
آتوسا: چی میگین شما دو تا در گوش هم؟
پانیذ: چیزی جا نداختی آقا مهراب؟
مهراب: اها راستی الان داشتیم تصمیم میگرفتیم ممدرضا جای عشق دیانا بره...
مهدیس: ببند اون دهنتو مهراب...
ارسلان: امشب میبرمت خونه مامانت دیانا باید خواستگارتو ببینی بعدش اگه خوشت نیومد جواب رد میدی...
دیانا: با حرف ارسلان برق از سه فاز مغزم پرید
امیر: چی میگی ارسلان؟ خودت میفهمی چته؟
مهراب: دیانا چرا چیزی نمیگی؟
دیانا: راست میگه من میرم ببینم میتونم با یارو بسازم یا نه
رضا: به خدا ک داره از لج ارسلان میگه
دیانا: میشه بس کنید بچها انقدر ارسلانو به من نچسبونید خودشم خوشش نمیاد...چشم غره ای نثار ارسلان کردم و رفتم پیش اتوسا و دخترا هم اومدن رفتیم سمت اشپزخونه....
امیر: چته ارسلان مگه دختره رو نمیخوای؟
مهراب: جالب شد داستان...
ارسلان: وقتی اون منو نمیخواد ...فقط میخوام خوشبختیشو ببینم
امیر: خاک تو سرت کنم ک یکم غیرت نداری این دختره رو راحت میخوای از دست بدی؟
ممدرضا: تو دوسش داری ارسلان؟
ارسلان: واضح نیس؟
رضا: خاک تو سرت کنم ارسلان یعنی میخوای به همین راحتی از دستش بدی؟
مهراب: اگه انقدر راحت باشه واست از دست دادنش یعنی دوسش نداری...
ارسلان: من دوسش دارم بیشتر از هر چیزی تو زندگیمم(با داد)
دیانا: کیو دوست داری؟
مهراب: مهدیه رو دوست داره
رضا: چی؟
مهراب: ریدم...
دیانا: ارسلان تو مهدیه رو دوست داری؟
ارسلان: با اعصبانیت به مهراب نگاه کردم با لکنت گفتم...اره دوسش دارم
دیانا: ی لحظه نتونستم بغضم نگه دارم و ی قطره اشک از گونم چکید
ممدرضا: ریدی مهراب
مهراب: فک کنم بو ریدنم کل شهرو برداشت
ارسلان: دیانا چرا گریه میکنی؟
دیانا: رفتم سمت ارسلان و بغلش کردم...خیلی خوشحالم برات...
مهراب: زر میزنه داره از حسودی میمیره(در گوش رضا)
رضا: خفه شو مهراب ریدی تو همه چی
مهراب: خب الان موقع فهمیدن این نبود ک ارسلان دیانارو دوست داره...
رضا: موقع فهمیدن این بود ک ارسلان مهدیه رو دوست داره حتما؟
آتوسا: چی میگین شما دو تا در گوش هم؟
۹۳.۲k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.