تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین ویسگون
جانم فدای رهبر
_____________
" ارباب باید بیدار بشید"
" نمیخوااام امروز خبر خاصی نی.."
یهو با به یاد آوردن پسری که متعلق به خودش میدونست از جا پرید
"امروز روز مهمیه"
روبه خواجه ی مزاحم کرد و ادامه داد
"بالاخره بدرد خوردی"
بلند شد و سریع لباساشو عوض کرد، موهای بلندش رو شونه زد و بالا بست و کیسه ی معطری که از مینهو هیون. ش برای تولدش کادو گرفته بود رو برای اولین بار انداخت، اون نمیخواست خراب بشه، ولی این مراسم واقعا خاص بود. و
فورا به منطقه ی خدمه رفت و با یونگ بوکی که داشت با خدمه بحث میکرد که ینفر بهش گفته بیاد اینجا مواجه شد، لبخندی از شیرین بودنش زد و وارد شد
"ولی اون بهم گفت خواجه ب اینجاست و... چی؟"
یونگ بوک که با دیدن هیونجین طرفش دوید و با چشمایی که هیونجین مطمعن بود اگه تا چند ثانیه ی دیگه بهشون خیره بشه قطعا توشون غرق میشه نگاه کرد
"آقا بهشون بگید که من با حرف شما اینجام"
یهو ارباب خواجه ها بلند شد و یونگ بوک رو طرف خودش برگردوند و سیلی نسارش کرد
یونگ بوک هنوز تو شک بود دستش رو جای سیلی گذاشت و مظلومانه چشمای اقیانوسی بین ارباب خواجه ها و هیونجینی که بخاطر کار ارباب خواجه ها عصبی بود رد و بدل میکرد
" چطور جرعت میکنی به ولیعهد کشور بگی آقا و اینطوری تو صورتش نگاه کنی گستاخ"
تابع قوانین ویسگون
جانم فدای رهبر
_____________
" ارباب باید بیدار بشید"
" نمیخوااام امروز خبر خاصی نی.."
یهو با به یاد آوردن پسری که متعلق به خودش میدونست از جا پرید
"امروز روز مهمیه"
روبه خواجه ی مزاحم کرد و ادامه داد
"بالاخره بدرد خوردی"
بلند شد و سریع لباساشو عوض کرد، موهای بلندش رو شونه زد و بالا بست و کیسه ی معطری که از مینهو هیون. ش برای تولدش کادو گرفته بود رو برای اولین بار انداخت، اون نمیخواست خراب بشه، ولی این مراسم واقعا خاص بود. و
فورا به منطقه ی خدمه رفت و با یونگ بوکی که داشت با خدمه بحث میکرد که ینفر بهش گفته بیاد اینجا مواجه شد، لبخندی از شیرین بودنش زد و وارد شد
"ولی اون بهم گفت خواجه ب اینجاست و... چی؟"
یونگ بوک که با دیدن هیونجین طرفش دوید و با چشمایی که هیونجین مطمعن بود اگه تا چند ثانیه ی دیگه بهشون خیره بشه قطعا توشون غرق میشه نگاه کرد
"آقا بهشون بگید که من با حرف شما اینجام"
یهو ارباب خواجه ها بلند شد و یونگ بوک رو طرف خودش برگردوند و سیلی نسارش کرد
یونگ بوک هنوز تو شک بود دستش رو جای سیلی گذاشت و مظلومانه چشمای اقیانوسی بین ارباب خواجه ها و هیونجینی که بخاطر کار ارباب خواجه ها عصبی بود رد و بدل میکرد
" چطور جرعت میکنی به ولیعهد کشور بگی آقا و اینطوری تو صورتش نگاه کنی گستاخ"
۲۸۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.