ندیمه عمارت ارباب زاده p:⁵⁶
تر برم تا یه چرت دیگ نگفتم...
ا/ت:خ..خب هستی..میگم من دیگ برم...برو توهم...بخواب..یعنی استراحت کن خسته ای..
اینو گفتم و سریع برگشتم برم...که
جین:ا/ت
با مکثبرگشتم سمتش و خیرش شدم دیگ اثری از خنده نبود و با تمام مهربونی توی چشماش خیره بهم بود...
جین:همه این خصوصیات و تهیونگ داره ...فقط باید برای خودت بیخوای ..همین!
احساس کردم باحرفش داغ شدم ...بی اراده دستم رفت سمت لپام ...داغ شده بودن ...شاید تهیونگ یه پسر خوشگل و جذاب باشه ...شاید خیلی ها رو عاشق خودش کنه ...چهرش فریبدهنده ...خیلی زود ادم و گول میزنه ...میشه دوسش داشت اما از اینکه بخوام اونا با جین مقایسه کنم...اصلا جور در نمیومد ...اصلااا..
با صدای قدم های جین به خودم اومدم ...وقتی که داشت سمت اتاق خودش میرفت ...منم دیگبیشتر از این اونجا نموندم ...سریع رفتمسمت اتاق و محکم در و بستم که مطمئنا نصف ندیمه ها بیدار شدن ...با کف دست کوبیدم روی پیشونیم ....
ا/ت:اینم یه ویژگی دیگ ...وحشیم شدی دختر!
پوفی از سر کلافگی کشیدم و بی حوصله رفتمسمت تخت و خودم و روش انداختم ...انقد خسته بودم که مغزم حتی فرصت فک کردنم پیدا نکرد و چشمام از خستگی رو هم افتاد از خواب زیاد غش کردم ...
....صبح با احساس نور شدیدی روی صورتم چشمام و باز کردم ...این همه جا ..باید بیای تو تخمچشم من بتابی ...کلا زندگی از بیخ و بن با من سر لج داره ...بی خیال برگشتم سمت چپ که یه چیز محکم خورد تو دماغم ...نفسم برای یه لحظه حبس شد و دستم و گرفتم روی دماغم ...اخ خدایاا این دیگ چه کوفتیه ...با چشم بستم از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ..که چشمام و باز کردم و با دیدن تهیونگ اشک تو چشمم خشکید ...دیدنش کنارم باید عادی میشد ...ولی هنوزم من و میترسوند ...مثل جن میاد خو ترس داره ...یهو یاد درد دماغم افتادم ...پسره وحشی دماغمو له کرد ...اما خو یه کار خوبیم کرد ...با برگشتش سمت من با اینکه دماغمو با ارنجش نابود کرد ولی قشنگ جلوی افتاب و گرفت ...و سایش روی من افتاده بود ...ناخود اگاه یه لبخند عمیق زدم ...که بعد چند ثانیه اخمم رفت توهم ...درد دختره بی جنبه ..خوبه تو خواب انجوری کرده نه تو بیداری...این هنوز همون ارباب سنگدله ...حالا چون گفته بهش نگم ارباب دلیل نمیشه خیلی مهربون تر شد...شایدم ...نمیدونم ...گیجتر از این حرفام..که بهش فکر کنم ...با حس تنگ شدن دستش پشت کمر از فکر اومدم بیرون ...جوری گرفته بودم انگار اسباب بازیشو ااره فشار میده ...چشمام هنوز سنگین بود و خسته بودم ...یه نگاه به ساعت کردم ۱ بود اوههه...فک کنم یه ۱۳ ساعتی و خواب بودم ...ولی هنوز خوابم میومد انگار ...انگار یه کوه جابه جا کردم ...دوباره چشمام روی هم افتاد به ثانیه نکشید که خوابم برد...
....
با کسلی از خواب پاشدم...دستمک به چشمم کشیدم ...بی حوصله از تخت اومد پایین و رفتم سمت اینه ...این چند روز میلمبه هیچی نبود زیر چشمم گود افتاده بود ...چشمام زیاد سیاهی میرفت...دلم نمیخواست امشب برمپایین ...ولی دوست داشتم کوک و ببینم چند وقتی بود نبودش ...دلم واسش مزه پروندناش تنگ شده بود ...اما چیزی که دلم نمیخواست پاهاش رو به رو بشم ...ریخت سانیا بود اونشب خیلی خب از دستم فرار کرد و بجور از دستش کفری بودم ...یک دلیلی دیگم وجود مادر تهیونگ بود...معذب کننده بود ...اما باید تحمل میکردم ...اگه به من بود تا خر شب از اتاق بیرون نمیرفتم...بی حال یه نگاه به ساعت انداختم ۵ غروب بود اما ..یکم بیش از حد کسل بودم
ا/ت:خ..خب هستی..میگم من دیگ برم...برو توهم...بخواب..یعنی استراحت کن خسته ای..
اینو گفتم و سریع برگشتم برم...که
جین:ا/ت
با مکثبرگشتم سمتش و خیرش شدم دیگ اثری از خنده نبود و با تمام مهربونی توی چشماش خیره بهم بود...
جین:همه این خصوصیات و تهیونگ داره ...فقط باید برای خودت بیخوای ..همین!
احساس کردم باحرفش داغ شدم ...بی اراده دستم رفت سمت لپام ...داغ شده بودن ...شاید تهیونگ یه پسر خوشگل و جذاب باشه ...شاید خیلی ها رو عاشق خودش کنه ...چهرش فریبدهنده ...خیلی زود ادم و گول میزنه ...میشه دوسش داشت اما از اینکه بخوام اونا با جین مقایسه کنم...اصلا جور در نمیومد ...اصلااا..
با صدای قدم های جین به خودم اومدم ...وقتی که داشت سمت اتاق خودش میرفت ...منم دیگبیشتر از این اونجا نموندم ...سریع رفتمسمت اتاق و محکم در و بستم که مطمئنا نصف ندیمه ها بیدار شدن ...با کف دست کوبیدم روی پیشونیم ....
ا/ت:اینم یه ویژگی دیگ ...وحشیم شدی دختر!
پوفی از سر کلافگی کشیدم و بی حوصله رفتمسمت تخت و خودم و روش انداختم ...انقد خسته بودم که مغزم حتی فرصت فک کردنم پیدا نکرد و چشمام از خستگی رو هم افتاد از خواب زیاد غش کردم ...
....صبح با احساس نور شدیدی روی صورتم چشمام و باز کردم ...این همه جا ..باید بیای تو تخمچشم من بتابی ...کلا زندگی از بیخ و بن با من سر لج داره ...بی خیال برگشتم سمت چپ که یه چیز محکم خورد تو دماغم ...نفسم برای یه لحظه حبس شد و دستم و گرفتم روی دماغم ...اخ خدایاا این دیگ چه کوفتیه ...با چشم بستم از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ..که چشمام و باز کردم و با دیدن تهیونگ اشک تو چشمم خشکید ...دیدنش کنارم باید عادی میشد ...ولی هنوزم من و میترسوند ...مثل جن میاد خو ترس داره ...یهو یاد درد دماغم افتادم ...پسره وحشی دماغمو له کرد ...اما خو یه کار خوبیم کرد ...با برگشتش سمت من با اینکه دماغمو با ارنجش نابود کرد ولی قشنگ جلوی افتاب و گرفت ...و سایش روی من افتاده بود ...ناخود اگاه یه لبخند عمیق زدم ...که بعد چند ثانیه اخمم رفت توهم ...درد دختره بی جنبه ..خوبه تو خواب انجوری کرده نه تو بیداری...این هنوز همون ارباب سنگدله ...حالا چون گفته بهش نگم ارباب دلیل نمیشه خیلی مهربون تر شد...شایدم ...نمیدونم ...گیجتر از این حرفام..که بهش فکر کنم ...با حس تنگ شدن دستش پشت کمر از فکر اومدم بیرون ...جوری گرفته بودم انگار اسباب بازیشو ااره فشار میده ...چشمام هنوز سنگین بود و خسته بودم ...یه نگاه به ساعت کردم ۱ بود اوههه...فک کنم یه ۱۳ ساعتی و خواب بودم ...ولی هنوز خوابم میومد انگار ...انگار یه کوه جابه جا کردم ...دوباره چشمام روی هم افتاد به ثانیه نکشید که خوابم برد...
....
با کسلی از خواب پاشدم...دستمک به چشمم کشیدم ...بی حوصله از تخت اومد پایین و رفتم سمت اینه ...این چند روز میلمبه هیچی نبود زیر چشمم گود افتاده بود ...چشمام زیاد سیاهی میرفت...دلم نمیخواست امشب برمپایین ...ولی دوست داشتم کوک و ببینم چند وقتی بود نبودش ...دلم واسش مزه پروندناش تنگ شده بود ...اما چیزی که دلم نمیخواست پاهاش رو به رو بشم ...ریخت سانیا بود اونشب خیلی خب از دستم فرار کرد و بجور از دستش کفری بودم ...یک دلیلی دیگم وجود مادر تهیونگ بود...معذب کننده بود ...اما باید تحمل میکردم ...اگه به من بود تا خر شب از اتاق بیرون نمیرفتم...بی حال یه نگاه به ساعت انداختم ۵ غروب بود اما ..یکم بیش از حد کسل بودم
۱۵۶.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.