فرشته نجات- پارت⁴
_باشه باشه آروم باش، نفس عمیق بکش و بشین سر جات
من همیشه فقط با صدای جه هیون آروم میشدم اما ایندفعه بم صدای کیم بود ک آرامش و وارد وجودم میکرد(منظورش مرده وگرنه ننشو سو یونم هستن...) و ناخداگاه سر جام نشستم
_دلیل امروز اومدنت ب اینجا چیه؟
+ک...کابوس
_چه کابوسی؟از کِی؟ و چرا؟ همه چیزو باید بدونم ک بتونم کمکت کنم
تعریف کردن داستانم برام راحت نبود اما خب چون تا الان برای دکترای زیادی گفتم گفتنش ب ی دکتر دیگه راحت بود...:+س...سو همیشه مست برمیگشت خونه و من ازش میترسیدم...اون همیشه منو کتک میزد اما فقط منو...
_یعنی مادرت چیزی نمیگفت؟
+اوما همیشه توی سفر کاری بود و خیلی کم پیش میومد بیاد خونه...
_مامانت و اون یارو سو ع کجا همو میشناختن؟
+اینقد سوال نپرس الان همه چیو میگم دیگه عع
_*خنده دندون نما*
وقتی خندید احساس کردم قلبم یه جوریش شد...یکم با دستم خودمو باد زدم و ادامه دادم:+اوما و سو بخاطر گسترش دادن گروه ووبیوک(یه گروه پولدار تو کرهست یا بهتر بگم تو کیدراما:|...)با هم ازدواج کردن...صاحب گروه ووبیوک پدر بزرگ مادریمه...بعد ازدواج اونا جه هیون به دنیا اومد و بعد تقریبا سه سال من،،بعد از ب دنیا اومدن من و مهد کودک رفتنم ووبیوک شعبه نیویورکشو گسترش داد و اوما مجبور شد بیشتر وقتشو ک باید برای بزرگ کردن من و جه هیون بزاره توی نیویورک توی شعبه ووبیوک بگذرونه... چند سال همینجوری گذشت و رسید ب وقتی ک رفتم کلاس سوم اون موقع بود ک سو کاملا عوض شد آدمی ک پدر صداش میکردم...تبدیل ب ی حرومزاده شده بود... همیشه مست و با یکی بود،،،اولش جه هیون میخواست ب اوما بگه ولی من گفتم نگه... من اون موقع خیلی کوچیک بودم...نباید دخالت میکردم...جه هیون نباید ب حرف من گوش میداد...من...همه چیز تقصیر منه...اگه اون روز جلوی زنگ زدنش ب اوما رو نمیگرفتم...الان...الان میتونستم عادی زندگی کنم...من...من چیکار کردم...؟
دستام داشت میلرزید و نمیتونستم خودمو کنترل کنم، نگاهم یه جا بند نمیشد و همش درحال تکون خوردن بودم...الان ب اوما، سو یون یا جه هیون نیاز دارم...اما هیچ کس پیشم نبود...احساس ترس میکردم...خیلی ترسناک بود ک تنها بودم...ک یهو دوتا دست دورم حلقه شد...فک کردم اوما عه و چشامو بستم و کاری ک دکتر قبلی گفته بودو کردم سه تا نفس عمیق و ماساژ دادن انگشت کوچیکم با بقیه انگشتا...بعد آروم شدن ازم فاصله گرفت...ک...متوجه شدم اوما نبوده و کیم بوده...دستشو پشتم کشید:_الان خوبی؟
چرا اینقد باهام مهربونه...نکنه اونم مث بقیه ی عوضیه و داره نقش بازی میکنه؟اما...بهش...نمیخوره ک اینطوری باشه
+چ...چ...چرا تو...
_گفتم ک میخوام صمیمی بشیم،،،ببین...این اتفاقا تقصیر تو نیست...توی این مسئله یا همه مقصرن یا هیچ کس...بیا منطقی فکر کنیم...حتما سو یانگم یه دلیلی برای کاراش داشته...احتمال اینکه اونم درد و سختی زیادی رو تحمل کرده زیاده...من نمیگم کاری ک اون کرده درسته بوده...کاری ک اون کرده کاملنم اشتباه بوده...اما اونم دلایل مزخرف خودشو داشته...اما اینو بدون ک تو مقصر نیستی...تو اینجا قربانی هستی و نباید خودتو مقصر بدونی...خوبی؟
باورم نمیشد...اون تنها کسیه ک اینقد خوب تونست کنترلم کنه...واقعا آدم خوبیه...من اشتباه فکر میکردم...اون جزو اون عوضیا نیست...اون...اون مث جه هیونه...
سرمو ب نشونه آره بالا و پایین کردم ک اوما در زد و اومد داخل کیمم همونجوری ک روی زمین رو دو زانو بود بلند شد و کوتاه تعظیم کرد
÷خ...خوب پیش رفت؟
_بهتر از اونی که فکرشو کنید،،را اون هم خیلی خوب به حرفام گوش کرد و هم خیلی خوب داستانشو تعریف کرد،،باید بهش افتخار کنید*همه حرفاشو با لبخند میزنه*
÷چ.ی واقعا؟؟شما اولین کسی هستین ک اینو میگین
اومد سمتم و سرمو بوسید:÷بهت افتخار میکنم دختر کوچولوم:))))
هعییییی #بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
من همیشه فقط با صدای جه هیون آروم میشدم اما ایندفعه بم صدای کیم بود ک آرامش و وارد وجودم میکرد(منظورش مرده وگرنه ننشو سو یونم هستن...) و ناخداگاه سر جام نشستم
_دلیل امروز اومدنت ب اینجا چیه؟
+ک...کابوس
_چه کابوسی؟از کِی؟ و چرا؟ همه چیزو باید بدونم ک بتونم کمکت کنم
تعریف کردن داستانم برام راحت نبود اما خب چون تا الان برای دکترای زیادی گفتم گفتنش ب ی دکتر دیگه راحت بود...:+س...سو همیشه مست برمیگشت خونه و من ازش میترسیدم...اون همیشه منو کتک میزد اما فقط منو...
_یعنی مادرت چیزی نمیگفت؟
+اوما همیشه توی سفر کاری بود و خیلی کم پیش میومد بیاد خونه...
_مامانت و اون یارو سو ع کجا همو میشناختن؟
+اینقد سوال نپرس الان همه چیو میگم دیگه عع
_*خنده دندون نما*
وقتی خندید احساس کردم قلبم یه جوریش شد...یکم با دستم خودمو باد زدم و ادامه دادم:+اوما و سو بخاطر گسترش دادن گروه ووبیوک(یه گروه پولدار تو کرهست یا بهتر بگم تو کیدراما:|...)با هم ازدواج کردن...صاحب گروه ووبیوک پدر بزرگ مادریمه...بعد ازدواج اونا جه هیون به دنیا اومد و بعد تقریبا سه سال من،،بعد از ب دنیا اومدن من و مهد کودک رفتنم ووبیوک شعبه نیویورکشو گسترش داد و اوما مجبور شد بیشتر وقتشو ک باید برای بزرگ کردن من و جه هیون بزاره توی نیویورک توی شعبه ووبیوک بگذرونه... چند سال همینجوری گذشت و رسید ب وقتی ک رفتم کلاس سوم اون موقع بود ک سو کاملا عوض شد آدمی ک پدر صداش میکردم...تبدیل ب ی حرومزاده شده بود... همیشه مست و با یکی بود،،،اولش جه هیون میخواست ب اوما بگه ولی من گفتم نگه... من اون موقع خیلی کوچیک بودم...نباید دخالت میکردم...جه هیون نباید ب حرف من گوش میداد...من...همه چیز تقصیر منه...اگه اون روز جلوی زنگ زدنش ب اوما رو نمیگرفتم...الان...الان میتونستم عادی زندگی کنم...من...من چیکار کردم...؟
دستام داشت میلرزید و نمیتونستم خودمو کنترل کنم، نگاهم یه جا بند نمیشد و همش درحال تکون خوردن بودم...الان ب اوما، سو یون یا جه هیون نیاز دارم...اما هیچ کس پیشم نبود...احساس ترس میکردم...خیلی ترسناک بود ک تنها بودم...ک یهو دوتا دست دورم حلقه شد...فک کردم اوما عه و چشامو بستم و کاری ک دکتر قبلی گفته بودو کردم سه تا نفس عمیق و ماساژ دادن انگشت کوچیکم با بقیه انگشتا...بعد آروم شدن ازم فاصله گرفت...ک...متوجه شدم اوما نبوده و کیم بوده...دستشو پشتم کشید:_الان خوبی؟
چرا اینقد باهام مهربونه...نکنه اونم مث بقیه ی عوضیه و داره نقش بازی میکنه؟اما...بهش...نمیخوره ک اینطوری باشه
+چ...چ...چرا تو...
_گفتم ک میخوام صمیمی بشیم،،،ببین...این اتفاقا تقصیر تو نیست...توی این مسئله یا همه مقصرن یا هیچ کس...بیا منطقی فکر کنیم...حتما سو یانگم یه دلیلی برای کاراش داشته...احتمال اینکه اونم درد و سختی زیادی رو تحمل کرده زیاده...من نمیگم کاری ک اون کرده درسته بوده...کاری ک اون کرده کاملنم اشتباه بوده...اما اونم دلایل مزخرف خودشو داشته...اما اینو بدون ک تو مقصر نیستی...تو اینجا قربانی هستی و نباید خودتو مقصر بدونی...خوبی؟
باورم نمیشد...اون تنها کسیه ک اینقد خوب تونست کنترلم کنه...واقعا آدم خوبیه...من اشتباه فکر میکردم...اون جزو اون عوضیا نیست...اون...اون مث جه هیونه...
سرمو ب نشونه آره بالا و پایین کردم ک اوما در زد و اومد داخل کیمم همونجوری ک روی زمین رو دو زانو بود بلند شد و کوتاه تعظیم کرد
÷خ...خوب پیش رفت؟
_بهتر از اونی که فکرشو کنید،،را اون هم خیلی خوب به حرفام گوش کرد و هم خیلی خوب داستانشو تعریف کرد،،باید بهش افتخار کنید*همه حرفاشو با لبخند میزنه*
÷چ.ی واقعا؟؟شما اولین کسی هستین ک اینو میگین
اومد سمتم و سرمو بوسید:÷بهت افتخار میکنم دختر کوچولوم:))))
هعییییی #بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
۱۰.۷k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.