شینپی (پارت ۴۰)
ا/ت : مهم اینه خودم پسندیدم .
خندید و گفت : ا/ت ی همیشگی...
رومو برگردوندم و رفتم سمت پله ها . پام روی اولین پله بود که گفت : ولی مهم تر اینه که من پسندیدم...
(۱۰ روز پیش)
روی کاناپه مشغول کار با لپتابم بودم که سینا اومد داخل .
ا/ت : چی شد ، کتابفروشی شروع به کار کرد؟
سینا : علیک سلام ، بله .
ا/ت : آفرین کارت خوب بود . میتونی ۳ روز بری استراحت . از خستگی روی کاناپه ولو شد .
سینا : برم کجا؟
ا/ت : جزیره ججو؟
سینا : دیگه خسته شدم ازش .
ا/ت : میخوای یه سر بری تایلند؟ ولی زود باید برگردی.
سینا : شاید رفتم . یهو پرید هوا .
سینا : نکنه میخوای منو از سرت باز کنی که کوک رو بیاری خونه ؟
ا/ت : اممم...بدمم نمیاد...
سینا : من هیچ جا نمیرم .
ا/ت : اگه فکر کردی با این بچه بازیا ما بهم میزنیم ، کور خوندی . اگه بخوام میتونم برم یه خونه ی دیگه و همون جا بمونم و کوک رو هم بیارم .
اخم کرد ، دست به سینه شد و از پنجره به بیرون زل زد . (توی پذیرایی نشستن) یهو بلند شد و اومد سمتم. لپتاب رو از دستم گرفت و گذاشت کنار . خم شد روم و دوتا دستاش رو به تاج مبل که نزدیک شونه هام بود تکیه داد . باز میخواد چیکار کنه؟ چند ثانیه همینجوری توی چشمام زل زد . یهو لباش رو گذاشت روی لبام .
ودف! من تقلا می کردم ولی اون محکم مک میزد . وقتی دیدم چاره ای ندارم ، یه لگد زدم به شکمش و پرتش کردم عقب . یهو در باز شد و جونگکوک پیداش شد . یا خدا این از کجا پیداش شد! انقدر عصبانی بود که احساس کردم الان می ترکه . چشماش از عصبانیت به قرمزی می زد و محکم نفس می کشید .
همونطور که لپش رو با زبونش باد می کرد زیر لب گفت : مرتیکه...
سینا روی میز افتاده بود و دیوانه وار می خندید . حالا فهمیدم چرا یهو بلند شد و منو بوسید . کوک حمله ور شد سمت سینا ، از یقه گرفتش و بلندش کرد .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
______________________
شرط : ۳۰ لایک
۱۵ کامنت
خندید و گفت : ا/ت ی همیشگی...
رومو برگردوندم و رفتم سمت پله ها . پام روی اولین پله بود که گفت : ولی مهم تر اینه که من پسندیدم...
(۱۰ روز پیش)
روی کاناپه مشغول کار با لپتابم بودم که سینا اومد داخل .
ا/ت : چی شد ، کتابفروشی شروع به کار کرد؟
سینا : علیک سلام ، بله .
ا/ت : آفرین کارت خوب بود . میتونی ۳ روز بری استراحت . از خستگی روی کاناپه ولو شد .
سینا : برم کجا؟
ا/ت : جزیره ججو؟
سینا : دیگه خسته شدم ازش .
ا/ت : میخوای یه سر بری تایلند؟ ولی زود باید برگردی.
سینا : شاید رفتم . یهو پرید هوا .
سینا : نکنه میخوای منو از سرت باز کنی که کوک رو بیاری خونه ؟
ا/ت : اممم...بدمم نمیاد...
سینا : من هیچ جا نمیرم .
ا/ت : اگه فکر کردی با این بچه بازیا ما بهم میزنیم ، کور خوندی . اگه بخوام میتونم برم یه خونه ی دیگه و همون جا بمونم و کوک رو هم بیارم .
اخم کرد ، دست به سینه شد و از پنجره به بیرون زل زد . (توی پذیرایی نشستن) یهو بلند شد و اومد سمتم. لپتاب رو از دستم گرفت و گذاشت کنار . خم شد روم و دوتا دستاش رو به تاج مبل که نزدیک شونه هام بود تکیه داد . باز میخواد چیکار کنه؟ چند ثانیه همینجوری توی چشمام زل زد . یهو لباش رو گذاشت روی لبام .
ودف! من تقلا می کردم ولی اون محکم مک میزد . وقتی دیدم چاره ای ندارم ، یه لگد زدم به شکمش و پرتش کردم عقب . یهو در باز شد و جونگکوک پیداش شد . یا خدا این از کجا پیداش شد! انقدر عصبانی بود که احساس کردم الان می ترکه . چشماش از عصبانیت به قرمزی می زد و محکم نفس می کشید .
همونطور که لپش رو با زبونش باد می کرد زیر لب گفت : مرتیکه...
سینا روی میز افتاده بود و دیوانه وار می خندید . حالا فهمیدم چرا یهو بلند شد و منو بوسید . کوک حمله ور شد سمت سینا ، از یقه گرفتش و بلندش کرد .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
______________________
شرط : ۳۰ لایک
۱۵ کامنت
۱۰.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.