پارت اول

ا/ت :« مثل همیشه موهام توی صورتم بود و همون لباس همیشگی رو پوشیده بودم و به سانگ وو_سان خیره شده بودم . ناخودآگاه کل بدنم به سمت اون بود ، ولی اون نمی تونست من حتی وجود دارم ، ولی هنوز به تیرگی های زیر چشمش نگاه میکردم ، که یکهو فهمیدم داره به من نگاه می‌کنه !! وقتی فهمیدم لپ هام از خجالت سرخ شد و روم رو برگردوندم. خدا رو شکر برام پیام اومد و رفتم توی گوشیم .
یکم گذشت و یکم موقعیت رو برسی کردم که فهمیدم سانگ وو _ سان داره میاد سمتم !! ماشاالله چه قدی هم داره ، مثل تیر برقه.
اومد سمتم و سلام کرد ، من هم سلام کردم.
سانگ وو لبخند کوچیکی به من کرد و گفت :« اسمت چیه ، تازه اومدی

_اسمم ا/ت ست و نه ی یک سالی هست اینجام

_(پوزخند) نمی دونم چرا ولی حس خوبی دارم ازت ، مثل بقیه دختر ها نیستی ، فرق داری .
_ من ! (البته آره از نظر خودم هم فرق دارم ، میدونی مثل اینکه موهام همیشه توی صورتمه ، دوستی ندارم و از پسرا خیلی خوشم نمیاد )

_آره ، تو

_(مقداری سرخ شدن ) از چه لحاظ ؟

_ خب میدونی معمولاً دخترا میان سمتم ، نه من برم سمت اونا و همشون دوست دارن خوشگل و جذاب باشن جلوی من ، ولی تو نه

_نمی خوام حاظر جواب باشم یا هرچی ، ولی نسبتا همیشه هیچ کس به من اهمیت نمیده و تنهام

_ می خوای از تنهایی دربیای (خم شدم به جلو )



بچه ها من توی سناریو نویسی تازه کارم ، ولی امیدوارم دوست داشته باشید و ببخشید یکم طولی شد ⁦(｡･ω･｡)ﾉ♡⁩