◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
𝐏𝐚𝐫𝐭 30
══════════════════
داخل حیاط پشتی عمارت قدم میزد...کاملا ازاد..کاملا راحت
مرد فقط یکبار بهش بی توجهی کرده بود و همین بی توجهی باعث شده بود که افکار منفی دخترک جمع و نه داخل ذهن دخترک...بلکه داخل قلب دخترک طغیان کنند
عاشق شده بود ؟...شاید ولی...حاضر بود قبول کنه ؟...البته که نه
همینطور که راه میرفت و هر لحظه بیشتر داخل افکار منفی فرو میرفت که فردی رو دید...فردی که از دور ناآشنا و الان از نزدیک اشنا تر به نظر میرسید
══════════════════
❦ : سوکجینشی...سلام
✯ : سلام نابی
══════════════════
مرد لبخند درخشانی زد...درخشان به اندازه خورشید...دخترک همیشه حس خوبی از مرد میگرفت...شاید داخل عمارت...فقط به این مرد اعتماد داشت ؟!
══════════════════
❦ : چیزی شده ؟! اینجا چیکار میکنی ؟!
✯ : معمولا وقتی پدر به اینجا میاد من هم همراهش میام و تو ؟!...این ساعت شب چرا بیداری ؟! فکر کردم خوابیدی و داخل اتاق هستی ولی...نبودی
❦ : اومم...فقط...خواستم یکم...هوا بخورم ؟!
✯ : حوصلهت سر رفته ؟!
❦ : اره
✯ : میخوای همراهم جایی بیای ؟!
❦ : کجا ؟!
✯ : فقط بیا...هر جا باشه بهتر از تنها بودن توی حیاط پشتی هست ، درست ؟!
❦ : خب
✯ : یعنی نمیای ؟!
❦ : نه...میام
✯ : بعد بریم
══════════════════
مرد محکم دست دخترک رو گرفت
دخترک مخالفتی نمیکرد
به هر حال به مرد اعتماد داشت...شایدم دوست داشت که به مرد اعتماد کند
از عمارت خارج شد...مرد به جایی بیرون از عمارت میبردش ؟!
همراه مرد...قدم به قدم راه میومد...بدون دونستن اینکه چه چشم هایی روی دخترک و حرکاتش بودن
══════════════════
『𝐓𝐢𝐦𝐞 𝐒𝐤𝐢𝐩』. "مدتی بعد"
══════════════════
مدتی گذشته بود
با مرد به جایی دور از عمارت و فوقالعاده خلوت اومده بود ولی زیبا...دور تا دور دخترک پر بود از چراغ هایی که محیط رو به زیبایی روشن میکردن و گل و گیاهانی که تا چشم میدید در اطرافشون خودنمایی میکردن
مرد همچنان لبخند بر لب داشت
══════════════════
❦ : چرا اومدیم اینجا ؟!
✯ : چرا ؟ دوست نداری ؟ از نظرم جای قشنگیه
❦ : درسته...قشنگه ولی...اینجا کجاست ؟!
✯ : پاتوق مخصوص من...یکم نوشیدنی و...خوراکی بیارم ؟!
❦ : ممنون میشم
══════════════════
دخترک روی صندلی نشست...مرد واقعا مهربون به نظر میرسید و باعث گرم شدن قلب دخترک میشد
ولی مدتی بعد...در حالی که دخترک تنها روی صندلی نشسته بود تنها صدایی که شنید ، صدای برخورد سرش با زمین به خاطر بیهوشی بود...
═════════════════
𝑪𝒐𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏:160 𝒍𝒊𝒌𝒆𝒔 𝒂𝒏𝒅 1۷۵ 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔
𝐏𝐚𝐫𝐭 30
══════════════════
داخل حیاط پشتی عمارت قدم میزد...کاملا ازاد..کاملا راحت
مرد فقط یکبار بهش بی توجهی کرده بود و همین بی توجهی باعث شده بود که افکار منفی دخترک جمع و نه داخل ذهن دخترک...بلکه داخل قلب دخترک طغیان کنند
عاشق شده بود ؟...شاید ولی...حاضر بود قبول کنه ؟...البته که نه
همینطور که راه میرفت و هر لحظه بیشتر داخل افکار منفی فرو میرفت که فردی رو دید...فردی که از دور ناآشنا و الان از نزدیک اشنا تر به نظر میرسید
══════════════════
❦ : سوکجینشی...سلام
✯ : سلام نابی
══════════════════
مرد لبخند درخشانی زد...درخشان به اندازه خورشید...دخترک همیشه حس خوبی از مرد میگرفت...شاید داخل عمارت...فقط به این مرد اعتماد داشت ؟!
══════════════════
❦ : چیزی شده ؟! اینجا چیکار میکنی ؟!
✯ : معمولا وقتی پدر به اینجا میاد من هم همراهش میام و تو ؟!...این ساعت شب چرا بیداری ؟! فکر کردم خوابیدی و داخل اتاق هستی ولی...نبودی
❦ : اومم...فقط...خواستم یکم...هوا بخورم ؟!
✯ : حوصلهت سر رفته ؟!
❦ : اره
✯ : میخوای همراهم جایی بیای ؟!
❦ : کجا ؟!
✯ : فقط بیا...هر جا باشه بهتر از تنها بودن توی حیاط پشتی هست ، درست ؟!
❦ : خب
✯ : یعنی نمیای ؟!
❦ : نه...میام
✯ : بعد بریم
══════════════════
مرد محکم دست دخترک رو گرفت
دخترک مخالفتی نمیکرد
به هر حال به مرد اعتماد داشت...شایدم دوست داشت که به مرد اعتماد کند
از عمارت خارج شد...مرد به جایی بیرون از عمارت میبردش ؟!
همراه مرد...قدم به قدم راه میومد...بدون دونستن اینکه چه چشم هایی روی دخترک و حرکاتش بودن
══════════════════
『𝐓𝐢𝐦𝐞 𝐒𝐤𝐢𝐩』. "مدتی بعد"
══════════════════
مدتی گذشته بود
با مرد به جایی دور از عمارت و فوقالعاده خلوت اومده بود ولی زیبا...دور تا دور دخترک پر بود از چراغ هایی که محیط رو به زیبایی روشن میکردن و گل و گیاهانی که تا چشم میدید در اطرافشون خودنمایی میکردن
مرد همچنان لبخند بر لب داشت
══════════════════
❦ : چرا اومدیم اینجا ؟!
✯ : چرا ؟ دوست نداری ؟ از نظرم جای قشنگیه
❦ : درسته...قشنگه ولی...اینجا کجاست ؟!
✯ : پاتوق مخصوص من...یکم نوشیدنی و...خوراکی بیارم ؟!
❦ : ممنون میشم
══════════════════
دخترک روی صندلی نشست...مرد واقعا مهربون به نظر میرسید و باعث گرم شدن قلب دخترک میشد
ولی مدتی بعد...در حالی که دخترک تنها روی صندلی نشسته بود تنها صدایی که شنید ، صدای برخورد سرش با زمین به خاطر بیهوشی بود...
═════════════════
𝑪𝒐𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏:160 𝒍𝒊𝒌𝒆𝒔 𝒂𝒏𝒅 1۷۵ 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔
۵۱.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.