تجاوز به دختر چادر پوش
#تجاوز به دختر چادر پوش
متاسفانه این داستان واقعیست
(گرفته شده از پیج فرشته ها)
نکته:اسم ها عوض شده تا کسی شناسایی نشه.
سلام
من مریم هستم و 15 سالمه و چادر میپوشم.
چند سالی هست که پدر و مادرم را از دست دادم و با خواهرم زندگی میکنم. خواهرم از من بزرگتره و زندگی رو دوش اونه.
نزدیک به دو سالی بود که با اشکان دوست شده بودم و به نظرم خیلی پسر خوبی میومد آخه با همه پسرها فرق داشت و منو خیلی پاک دوست داشت و همیشه به خودم میگفتم که حتما با اشکان ازدواج میکنم و اون هم بهم میگفت که با هم خوشبخت میشیم ،
چون عشق یینمون پـــاک بود.
ارتباط من و اشکان ادامه داشت و دور از چشم خواهرم که همش سرکار بود تا بتونه زندگی رو بچرخونه با هم میرفتیم پارک و سینما و بستنی میخوردیم
هر روز که میگذشت اعتمادم به اشکان بیشتر میشد و دیگه شک نداشتم که این پسر یه مرد به تمام معنا هست برای زندگی مشترک.
اما....
اما همه چیز از اون شب لعنتی خراب شد.
مثل همیشه اشکان بهم زنگ زد و گفت حال داری بریم بیرون بستنی بخوریم؟
منم گفتم باشه و رفتم سر قرارمون
اما این بار اشکان با یه ماشین شاسی بلند و خوشگل اومده بود سر قرار
چشمام از تعجب گرد شده بود که این ماشین دست اشکان چکار میکنه
وقتی نزدیک رفتم متوجه شدم یکی دیگه هم با اشکان اومده
سر جام وایسادم و هنگ کرده بودم که اشکان با خنده اومد جلو و گفت:
چیه؟
چرا خشک ت زده؟
نترس بابا این آرش رفقمه و این ماشین هم برای اونه
همین که چادرمو گرفتم دورم بهش غر زدم که چرا اینو آوردی بستنی خوری و داشتم ازشون دور میشدم که آرش به اشکان گفت:
ای بابا....
این که پایه نیست...
اشکان اومد پیشم و بهم گفت آبرو ریزی نکنم جلوی دوستش
منم چون عاشقش بودم و مطمئن بودم اشکان کار اشتباهی نمیکنه قبول کردم و سه تایی سوار ماشین شدیم تا بریم بستنی خوری
اشکان نشست پشت فرمون و من هم نشستم کنارش و آرش هم نشست عقب و راه افتادیم و رفتیم
اما نه جای همیشگی...
دیدم اشکان رفت تو اتوبان و داره از شهر خارج میشه
با تعجب بهش گفتم کجا داری میری؟!
اشکان ناراحت شد و گفت هنوز به من اعتماد نداری؟!؟
چجوری میخوای با من ازدواج کنی درصورتی که اعتماد بهم نداری؟
راستشو بخوای دیدم حرفش درسته و از سوالم خجالت کشیدم.
نزدیک یه باغ شدیم...
آرش از پشت در گوشی حرف میزد با اشکان...
دیگه واقعا ترسیده بودم...
به اشکان گفتم برگردیم و اگر برنگردی من پیاده میشم
اشکان برای اولین بار توی عمرش سرم داد زد و زد توی گوشم...
وقتی اومدم پیاده شم دیدم درو قفل کرده
شروع کردم به جیغ زدن و همین موقع بود که آرش از پشت سر با یه تیکه چوب زد تو سرم....
چشمام سیاه شد و سرم به شدت گیج رفت و دیگه چیزی یادم نمیاد
تا وقتی که به هوش اومدم دیدم تنها افتادم بین درختا...
سرم هنوز درد میکرد و به زور گوشیمو پیدا کردم و با خپاهرم تماس گرفتم
از شدت گریه نمیتونستم درست صحبت کنم
خواهرم داشت سکته میکرد و به زور بهش گفتم که کجا هستم.
وقتی خواهرم رسید و فهمید چی شده محکم زد تو گوشم...
سوار ماشین شدیم که برگردیم خیلی دعوام کردم و همش این سوال رو ازم میپرسید
این بود جواب زحمت هایی که برات میکشیدم؟
وقتی رسیدیم خونه منو توی اتاقم حبس کرد و درو روم قفل کرد.
هنوز وقتی یاد دوستی خودم و اشکان میوفتم با یه سوال خیلی بزرگ مواجه میشم که نتونستم جوابی براش پیدا کنم.
چرا اشکان با منی که عاشقش بودم این کارو کرد؟
پس کو اون همه که میگفت مریم عاشقتم؟؟؟؟؟؟؟
میدونم که از همون اول اشتباه کردم که با یه پسر دوست شدم ولی من به خودم میگفتم که دوستی من با اشکان با بقیه دوستی های دختر پسرا فرق داره
چون هم من چادری بودم و هم اشکان پسر منطقی و پاک به نظر میومد.
اشتباه من این بود که از چادر توقع معجزه داشتم درصورتی که اون موقع نمیدونستم چادر بدون حیا هیچ کاری نمیکنه و من فقط چادر داشتم و حیا نداشتم.
درسته الان تجربه بدست آوردم و دیگه تا زنده هستم با جنس مخالف طرح دوستی نمیریزم ولی حیف که این تجربه بدست آوردن برام خیلی گرون تموم شد...
من معامله ایی کردم که خیلی توش ضرر کردم
من دخترانگی ام رو از دست دادم و در عوض تجربه ایی بدست آوردم که خدا هزاربار گفته بود دوستی دختر و پسر به ضررتون تموم میشه.
میشد خیلی ارزون تر به این حرف خدا پی برد ولی حیف که دیگه دیر شده برای افسوس خوردن.
پی نوشت :
حیا را که نفهمی، چادر سیاه هم تورا محجبه نخواهد کرد
دوستان حالا که متوجه شدید عاقبت داستان چی بوده، پیشنهاد میکنم بهتون یک بار دیگه شروع کنید به خواندن این داستان،چیزهای جدیدی ازش کشف میکنید.
(3 hearts)(Moon angel)اگر دوس داشتین Share کنید.(Moon angel)(3 hearts)
http://line.me/ti/p/R8MX2E18VV
http://line.me/ti/p/R8MX2E18VV
#حجاب
#مد
#مدل
متاسفانه این داستان واقعیست
(گرفته شده از پیج فرشته ها)
نکته:اسم ها عوض شده تا کسی شناسایی نشه.
سلام
من مریم هستم و 15 سالمه و چادر میپوشم.
چند سالی هست که پدر و مادرم را از دست دادم و با خواهرم زندگی میکنم. خواهرم از من بزرگتره و زندگی رو دوش اونه.
نزدیک به دو سالی بود که با اشکان دوست شده بودم و به نظرم خیلی پسر خوبی میومد آخه با همه پسرها فرق داشت و منو خیلی پاک دوست داشت و همیشه به خودم میگفتم که حتما با اشکان ازدواج میکنم و اون هم بهم میگفت که با هم خوشبخت میشیم ،
چون عشق یینمون پـــاک بود.
ارتباط من و اشکان ادامه داشت و دور از چشم خواهرم که همش سرکار بود تا بتونه زندگی رو بچرخونه با هم میرفتیم پارک و سینما و بستنی میخوردیم
هر روز که میگذشت اعتمادم به اشکان بیشتر میشد و دیگه شک نداشتم که این پسر یه مرد به تمام معنا هست برای زندگی مشترک.
اما....
اما همه چیز از اون شب لعنتی خراب شد.
مثل همیشه اشکان بهم زنگ زد و گفت حال داری بریم بیرون بستنی بخوریم؟
منم گفتم باشه و رفتم سر قرارمون
اما این بار اشکان با یه ماشین شاسی بلند و خوشگل اومده بود سر قرار
چشمام از تعجب گرد شده بود که این ماشین دست اشکان چکار میکنه
وقتی نزدیک رفتم متوجه شدم یکی دیگه هم با اشکان اومده
سر جام وایسادم و هنگ کرده بودم که اشکان با خنده اومد جلو و گفت:
چیه؟
چرا خشک ت زده؟
نترس بابا این آرش رفقمه و این ماشین هم برای اونه
همین که چادرمو گرفتم دورم بهش غر زدم که چرا اینو آوردی بستنی خوری و داشتم ازشون دور میشدم که آرش به اشکان گفت:
ای بابا....
این که پایه نیست...
اشکان اومد پیشم و بهم گفت آبرو ریزی نکنم جلوی دوستش
منم چون عاشقش بودم و مطمئن بودم اشکان کار اشتباهی نمیکنه قبول کردم و سه تایی سوار ماشین شدیم تا بریم بستنی خوری
اشکان نشست پشت فرمون و من هم نشستم کنارش و آرش هم نشست عقب و راه افتادیم و رفتیم
اما نه جای همیشگی...
دیدم اشکان رفت تو اتوبان و داره از شهر خارج میشه
با تعجب بهش گفتم کجا داری میری؟!
اشکان ناراحت شد و گفت هنوز به من اعتماد نداری؟!؟
چجوری میخوای با من ازدواج کنی درصورتی که اعتماد بهم نداری؟
راستشو بخوای دیدم حرفش درسته و از سوالم خجالت کشیدم.
نزدیک یه باغ شدیم...
آرش از پشت در گوشی حرف میزد با اشکان...
دیگه واقعا ترسیده بودم...
به اشکان گفتم برگردیم و اگر برنگردی من پیاده میشم
اشکان برای اولین بار توی عمرش سرم داد زد و زد توی گوشم...
وقتی اومدم پیاده شم دیدم درو قفل کرده
شروع کردم به جیغ زدن و همین موقع بود که آرش از پشت سر با یه تیکه چوب زد تو سرم....
چشمام سیاه شد و سرم به شدت گیج رفت و دیگه چیزی یادم نمیاد
تا وقتی که به هوش اومدم دیدم تنها افتادم بین درختا...
سرم هنوز درد میکرد و به زور گوشیمو پیدا کردم و با خپاهرم تماس گرفتم
از شدت گریه نمیتونستم درست صحبت کنم
خواهرم داشت سکته میکرد و به زور بهش گفتم که کجا هستم.
وقتی خواهرم رسید و فهمید چی شده محکم زد تو گوشم...
سوار ماشین شدیم که برگردیم خیلی دعوام کردم و همش این سوال رو ازم میپرسید
این بود جواب زحمت هایی که برات میکشیدم؟
وقتی رسیدیم خونه منو توی اتاقم حبس کرد و درو روم قفل کرد.
هنوز وقتی یاد دوستی خودم و اشکان میوفتم با یه سوال خیلی بزرگ مواجه میشم که نتونستم جوابی براش پیدا کنم.
چرا اشکان با منی که عاشقش بودم این کارو کرد؟
پس کو اون همه که میگفت مریم عاشقتم؟؟؟؟؟؟؟
میدونم که از همون اول اشتباه کردم که با یه پسر دوست شدم ولی من به خودم میگفتم که دوستی من با اشکان با بقیه دوستی های دختر پسرا فرق داره
چون هم من چادری بودم و هم اشکان پسر منطقی و پاک به نظر میومد.
اشتباه من این بود که از چادر توقع معجزه داشتم درصورتی که اون موقع نمیدونستم چادر بدون حیا هیچ کاری نمیکنه و من فقط چادر داشتم و حیا نداشتم.
درسته الان تجربه بدست آوردم و دیگه تا زنده هستم با جنس مخالف طرح دوستی نمیریزم ولی حیف که این تجربه بدست آوردن برام خیلی گرون تموم شد...
من معامله ایی کردم که خیلی توش ضرر کردم
من دخترانگی ام رو از دست دادم و در عوض تجربه ایی بدست آوردم که خدا هزاربار گفته بود دوستی دختر و پسر به ضررتون تموم میشه.
میشد خیلی ارزون تر به این حرف خدا پی برد ولی حیف که دیگه دیر شده برای افسوس خوردن.
پی نوشت :
حیا را که نفهمی، چادر سیاه هم تورا محجبه نخواهد کرد
دوستان حالا که متوجه شدید عاقبت داستان چی بوده، پیشنهاد میکنم بهتون یک بار دیگه شروع کنید به خواندن این داستان،چیزهای جدیدی ازش کشف میکنید.
(3 hearts)(Moon angel)اگر دوس داشتین Share کنید.(Moon angel)(3 hearts)
http://line.me/ti/p/R8MX2E18VV
http://line.me/ti/p/R8MX2E18VV
#حجاب
#مد
#مدل
۸.۴k
۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.