PART 5 وقتی افسردگی داشتی
الان که این خاطرات رو میتویسم... سعی میکنم تمام احساساتم رو بکار ببرمم.....
من همیشه سعی میکردم خوشحال باشم ولی... ولی میدونی... همیشه یه غمی میومد... نمیدونم از کجا... ولی میومدو زندگیمو خراب میکرد
همیشه وقتی از زندگی پا پس میکشیدم بهم میگقتن این یه طوفانه... بعدش هنه چی عادی میشه... راستش من خیلی به این حرفا فکر میکردم... خب هرطوفانی قطعا جیزی رو با خودش خراب میکنه دیگه..
ولی خدا وکیلی این طوفانا خیلی خوب بودن
لامصب یه دفعه قلب و یه دفعه مغزو یه دفعه کمر و.... میشکوند.....
...............
(دیگه بقیشو نمینویسم!:))
کوک دفترچه رو بست
بابت زندگی دردناک دخترک افسوس خرد... زندگی خیلی سخای داشت... کوک احساس تاسف میکرد... دلش میخواست یه کاری برای سوجی بکنه.. بهترین راه کمک به درمانش بود
کوک با خودش این تصمیم رو گرفت که به سوجی با کمال محبت رفتار کنه
.......
پس با سمت اتاق مدیریت حرکت مرد
تق تق تق... در زد
و اروم در رو باز کرد
کوک: اقای رییس
(یادم نیست اسم رییسه جی بود همون میگیم یوجی)
یوجی: سلام کوک... کاری داری
کوک: من میخوام سوجی رو ببرم خونه ی خودم
یوجی: چیییی... امکاننن نداررهه اوننن مریضععه
کوک: توی این 10 سال سابقه هیچ خواهشی ازتون نکردم پس بزاریدد سوجی رو با خودم ببرم
اگه حالش نوب نشد بهتون ضمانت میدم تا2 هفته اینده برش گردونم
یوجی: اوه کوک اخه.. این..
کوک: میدونم.. جزو قوانین ممنوعه است.. ولی من ازتون خواهش کردم اقای رییس
یوجی: کوک این بار رو بهت اعتماد میکنم.. ولی اگه خانم سوجی طی دو هفته اینده حالش خوب نشد باید برش کرذونی و از دکتر سرپرست بودنش انصراف بدی
کوک: اوکی... خیلی ممنون
کوک از اونجا خارج شد
اون باید توی این دو هفته تمام تلاششو میکرد
باید سوجی رو خوشحال میکرد
این فکر ها ذهنشو بدجور مشغول کرده بود...
به سمت اتاق سوجی رفت تا بهش اطلاع بده.. که وسایلشو جمع کنه.. اروم در اتاقشو باز د
و دید که سوجی داره توی یه دفتر چیز هایی مینویسه
ارپی روی میزش زد تا سوجی رو متوحه خودش کنهه
سوجی: ییا خداااا تو اینجا چی کار میکنی
کوک: وسایلاتو جمع کن
سوجی: واییی.. نههههه اشتباه کردم.. منو نبرید زندان خواهش نیکنم.... من هنوز حوونم
کوک تک خنده ای کرذ و گفت
کوک: باید بریم خونه من
سوجی: باش
کوک: باشه؟
سوجی: خب... اره
کوک: اولین باره لجبازی نمیکنی
سوجی: اگه یمخوای لجبازی کنم بگو راحت باش..
کوک: نه نه نه وسایل هاتو جمع کن 10 دقیقه ای پایین باش
سوجی: زود میام..
........
سوجی وسایل هاشو جنع میکنه لباساشو میپوشه و میره پایین
ولی حیف این دختر نمیتونه روزگار خوبی داشته باشه
داشت میرفت سمت ماشین کوک که
نامادری و خواهر ناتنیشو دید
اعصبانی تر از همیشععه😐
خماری..
شرط
فالو5
لایک: 8
ببخسید کم شد
الان توی قطاریم نمیتونم زیاد بنویسمم
من همیشه سعی میکردم خوشحال باشم ولی... ولی میدونی... همیشه یه غمی میومد... نمیدونم از کجا... ولی میومدو زندگیمو خراب میکرد
همیشه وقتی از زندگی پا پس میکشیدم بهم میگقتن این یه طوفانه... بعدش هنه چی عادی میشه... راستش من خیلی به این حرفا فکر میکردم... خب هرطوفانی قطعا جیزی رو با خودش خراب میکنه دیگه..
ولی خدا وکیلی این طوفانا خیلی خوب بودن
لامصب یه دفعه قلب و یه دفعه مغزو یه دفعه کمر و.... میشکوند.....
...............
(دیگه بقیشو نمینویسم!:))
کوک دفترچه رو بست
بابت زندگی دردناک دخترک افسوس خرد... زندگی خیلی سخای داشت... کوک احساس تاسف میکرد... دلش میخواست یه کاری برای سوجی بکنه.. بهترین راه کمک به درمانش بود
کوک با خودش این تصمیم رو گرفت که به سوجی با کمال محبت رفتار کنه
.......
پس با سمت اتاق مدیریت حرکت مرد
تق تق تق... در زد
و اروم در رو باز کرد
کوک: اقای رییس
(یادم نیست اسم رییسه جی بود همون میگیم یوجی)
یوجی: سلام کوک... کاری داری
کوک: من میخوام سوجی رو ببرم خونه ی خودم
یوجی: چیییی... امکاننن نداررهه اوننن مریضععه
کوک: توی این 10 سال سابقه هیچ خواهشی ازتون نکردم پس بزاریدد سوجی رو با خودم ببرم
اگه حالش نوب نشد بهتون ضمانت میدم تا2 هفته اینده برش گردونم
یوجی: اوه کوک اخه.. این..
کوک: میدونم.. جزو قوانین ممنوعه است.. ولی من ازتون خواهش کردم اقای رییس
یوجی: کوک این بار رو بهت اعتماد میکنم.. ولی اگه خانم سوجی طی دو هفته اینده حالش خوب نشد باید برش کرذونی و از دکتر سرپرست بودنش انصراف بدی
کوک: اوکی... خیلی ممنون
کوک از اونجا خارج شد
اون باید توی این دو هفته تمام تلاششو میکرد
باید سوجی رو خوشحال میکرد
این فکر ها ذهنشو بدجور مشغول کرده بود...
به سمت اتاق سوجی رفت تا بهش اطلاع بده.. که وسایلشو جمع کنه.. اروم در اتاقشو باز د
و دید که سوجی داره توی یه دفتر چیز هایی مینویسه
ارپی روی میزش زد تا سوجی رو متوحه خودش کنهه
سوجی: ییا خداااا تو اینجا چی کار میکنی
کوک: وسایلاتو جمع کن
سوجی: واییی.. نههههه اشتباه کردم.. منو نبرید زندان خواهش نیکنم.... من هنوز حوونم
کوک تک خنده ای کرذ و گفت
کوک: باید بریم خونه من
سوجی: باش
کوک: باشه؟
سوجی: خب... اره
کوک: اولین باره لجبازی نمیکنی
سوجی: اگه یمخوای لجبازی کنم بگو راحت باش..
کوک: نه نه نه وسایل هاتو جمع کن 10 دقیقه ای پایین باش
سوجی: زود میام..
........
سوجی وسایل هاشو جنع میکنه لباساشو میپوشه و میره پایین
ولی حیف این دختر نمیتونه روزگار خوبی داشته باشه
داشت میرفت سمت ماشین کوک که
نامادری و خواهر ناتنیشو دید
اعصبانی تر از همیشععه😐
خماری..
شرط
فالو5
لایک: 8
ببخسید کم شد
الان توی قطاریم نمیتونم زیاد بنویسمم
۸.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.