𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²⁷
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²⁷
از آینده خبری نداشتم.....
نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما گلدونی که خیلی بزرگ بود و رو میز گذاشته بودمش روی دست ات افتاد با جیغی که کشید سریع رفتم پیشش...دستشو جمع کرد و سرشو روی میز گذاشتـ...
جیمین: اتتت
مات:*خنده بلند*
جیمین:هییی داری میمیری
سرشو اورد بالا...اون کی گریه کرده؟!... اشکاش مثل الماس دایموند سرازیر شد...
جیمین: یااا
ات: فکر کنم... دستم...شکس...ت
بدون توجه بهش براید استایل بغلش کردم...
ات: هییی...چلاق که نشدممم*داد*
جیمین: چرا انقد ضعیفی اون فقط یه گلدون بود
ات: میدونی چقد...... سنگین بوددد....
جیمین:*خنده ریز*
چون باشین نداشتم...و...تاکسی هم نبود...پیاده رفتم
ات: آخــ دستم...جیمین...هق *گریه*
به راهم ادامه دادم...درد داشت... وقتی رسیدیم به سمت دکتر رفتم چرا انقد حواس پرته!..
جیمین: حواستو خب بیتر جمع کن ات
مثل بزرگ تر ها باهاش رفتار کردم...خیلی جدی...وقتی رسیدیم دکتر گفت باید آتل ببندیمش...کل مدت با اون یکی دستش دستمو گرفته بود و ف.شار میداد...ترسیده بود...
ات: همش تقصز توعههه
جیمین: به من چه*در حل خنده *
ات: نخند جیمین شوخی نمیکنما
جیمین:*خنده ریز *
بعد از آتل بستن کولش کردمو رفتم... ساعت تقریبا³ظهر بود...به خونه که رسیدیم...گریش شروع شد...
جیمین: چرا گریه میکنی؟
ات: دیگه خوب نمیشهه
جیمین:*خنده ریز *
رفتم پیشش و بلندش کردم...
ات: انقد باهام مثل بچه ها رفتار نکننن
خودم رو مبل نشستم و پ.اهامو از هم باز کردم... گذاشتمش رو شکمم و پاهاش رو دورم پیچیدم....
ات: بابا نکن دستم درد میگیره...
جیمین:*پوزخند*
سرشو کرد تو گردنم تا دیگه اون اتفاق قبلی......نیافته......
ات: من میخواستم امروز برم حموم*آروم. کیوت*
جیمین:---
ات: میشه بگی حمومت کجاس؟
جیمین: خودت که نمیتونی تنهایی......
ات: چرا میتونم!
جیمین: نخیر هم نمیتونی....
از آینده خبری نداشتم.....
نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما گلدونی که خیلی بزرگ بود و رو میز گذاشته بودمش روی دست ات افتاد با جیغی که کشید سریع رفتم پیشش...دستشو جمع کرد و سرشو روی میز گذاشتـ...
جیمین: اتتت
مات:*خنده بلند*
جیمین:هییی داری میمیری
سرشو اورد بالا...اون کی گریه کرده؟!... اشکاش مثل الماس دایموند سرازیر شد...
جیمین: یااا
ات: فکر کنم... دستم...شکس...ت
بدون توجه بهش براید استایل بغلش کردم...
ات: هییی...چلاق که نشدممم*داد*
جیمین: چرا انقد ضعیفی اون فقط یه گلدون بود
ات: میدونی چقد...... سنگین بوددد....
جیمین:*خنده ریز*
چون باشین نداشتم...و...تاکسی هم نبود...پیاده رفتم
ات: آخــ دستم...جیمین...هق *گریه*
به راهم ادامه دادم...درد داشت... وقتی رسیدیم به سمت دکتر رفتم چرا انقد حواس پرته!..
جیمین: حواستو خب بیتر جمع کن ات
مثل بزرگ تر ها باهاش رفتار کردم...خیلی جدی...وقتی رسیدیم دکتر گفت باید آتل ببندیمش...کل مدت با اون یکی دستش دستمو گرفته بود و ف.شار میداد...ترسیده بود...
ات: همش تقصز توعههه
جیمین: به من چه*در حل خنده *
ات: نخند جیمین شوخی نمیکنما
جیمین:*خنده ریز *
بعد از آتل بستن کولش کردمو رفتم... ساعت تقریبا³ظهر بود...به خونه که رسیدیم...گریش شروع شد...
جیمین: چرا گریه میکنی؟
ات: دیگه خوب نمیشهه
جیمین:*خنده ریز *
رفتم پیشش و بلندش کردم...
ات: انقد باهام مثل بچه ها رفتار نکننن
خودم رو مبل نشستم و پ.اهامو از هم باز کردم... گذاشتمش رو شکمم و پاهاش رو دورم پیچیدم....
ات: بابا نکن دستم درد میگیره...
جیمین:*پوزخند*
سرشو کرد تو گردنم تا دیگه اون اتفاق قبلی......نیافته......
ات: من میخواستم امروز برم حموم*آروم. کیوت*
جیمین:---
ات: میشه بگی حمومت کجاس؟
جیمین: خودت که نمیتونی تنهایی......
ات: چرا میتونم!
جیمین: نخیر هم نمیتونی....
۱۰.۸k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.