A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۵
خواستم برم توی اتاقم که از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت :مگه کری؟ ازت پرسیدم کجا بودی؟
خیلی آروم جواب دادم:پیش سارا....
-تو غلط کردی که پیش سارا بودی. راستش رو بگو باز با کی بودی هان؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. با خشم بهش نگاه کردم و گفتم :من پیش سارا بودم نه هیچ خر دیگه. آدم یک
بار حماقت میکنه نه صد بار.
بابام پوزخند زد و گفت :خوبه میگی آدم. مشکل اینجاست که تو آدم نیستی یک حیونی.
-بچه ی تو ام دیگه توقعی نیست.....
وقتی چشم های به خون نشسته ی بابا رو دیدم فهمیدم چی زر زدم. بابا با عصبانیت به سمتم اومد
و با مشت کوبید توی دهنم و گفت :دختره ی عوضی. بفهم چی میگی. احمق. کی بشه بمیری تا این ننگی که
به بار آوردی از زندگیم پاک بشه.
با لبخند غمگینی نگاهش کردم و گفتم :بخواین همین امشب خودم رو میکشم.
-نخیر نیازی نیست بمیری فقط گورتو از خونه ی من گم کن همین. دوست ندارم فردا توی این خونه ببینمت.
اشکام راه خودشون رو باز کردند. بابا با دیدن اشک هام چشم غره ای بهم رفت و برگشت سر جاش روی مبل
نشست. منم راه اتاقم رو پیش گرفتم. این حرف هر روز بابام بود. میگفت دیگه نمی خواد منو توی خونه اش
ببینه. ولی من که جایی رو نداشتم که برم. جز سارا هم که دوست صمیمیه دیگه ای نداشتم. سارا هم که قرار بوده
بره خارج.....
ناگهان یاد حرف سارا افتادم که گفت :بهرحال اگه دوست داری با من بیای میتونی بیای این گروهی
که میخوام باهاشون برم قابل اعتمادن. فردا هم راه میفتم..... آره بهتر بود با سارا برم. زندگی اینجا برام خیلی
سخت شده. دیگه حالم از تهمت های بابا بهم میخوره. از همه مهم تر بابا دیگه نمی خواد من توی خونه اش
باشم. پس میرم. میرم با سارا. آره این بهترین کاره.
#پارت۵
خواستم برم توی اتاقم که از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت :مگه کری؟ ازت پرسیدم کجا بودی؟
خیلی آروم جواب دادم:پیش سارا....
-تو غلط کردی که پیش سارا بودی. راستش رو بگو باز با کی بودی هان؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. با خشم بهش نگاه کردم و گفتم :من پیش سارا بودم نه هیچ خر دیگه. آدم یک
بار حماقت میکنه نه صد بار.
بابام پوزخند زد و گفت :خوبه میگی آدم. مشکل اینجاست که تو آدم نیستی یک حیونی.
-بچه ی تو ام دیگه توقعی نیست.....
وقتی چشم های به خون نشسته ی بابا رو دیدم فهمیدم چی زر زدم. بابا با عصبانیت به سمتم اومد
و با مشت کوبید توی دهنم و گفت :دختره ی عوضی. بفهم چی میگی. احمق. کی بشه بمیری تا این ننگی که
به بار آوردی از زندگیم پاک بشه.
با لبخند غمگینی نگاهش کردم و گفتم :بخواین همین امشب خودم رو میکشم.
-نخیر نیازی نیست بمیری فقط گورتو از خونه ی من گم کن همین. دوست ندارم فردا توی این خونه ببینمت.
اشکام راه خودشون رو باز کردند. بابا با دیدن اشک هام چشم غره ای بهم رفت و برگشت سر جاش روی مبل
نشست. منم راه اتاقم رو پیش گرفتم. این حرف هر روز بابام بود. میگفت دیگه نمی خواد منو توی خونه اش
ببینه. ولی من که جایی رو نداشتم که برم. جز سارا هم که دوست صمیمیه دیگه ای نداشتم. سارا هم که قرار بوده
بره خارج.....
ناگهان یاد حرف سارا افتادم که گفت :بهرحال اگه دوست داری با من بیای میتونی بیای این گروهی
که میخوام باهاشون برم قابل اعتمادن. فردا هم راه میفتم..... آره بهتر بود با سارا برم. زندگی اینجا برام خیلی
سخت شده. دیگه حالم از تهمت های بابا بهم میخوره. از همه مهم تر بابا دیگه نمی خواد من توی خونه اش
باشم. پس میرم. میرم با سارا. آره این بهترین کاره.
۸.۹k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.