☆●♡پدر من ؟ ♡●☆
☆●♡پدر من ؟ ♡●☆
بابایی؟
_جانم ؟
قلبم مگه می سوزه ؟
_آره
مثلا از چی ؟
_خب ،از حسرت،از درد ،از گریه ،از عشق، از تنفر .
پس فکر کنم قلب منم داره میسوزه !
_از چی ابر بارونی ؟
از حسرت .
_پرنسس بابا از چی حسودی کرده ؟!
از نداشتن مامانی .
پسرک سرش و از تلخی نداشتن عشق و اولین و آخرین فرشته زندگیش پایین انداخت .
پدر دختر بدجور به مادر نیاز داشتن .
اخه اون بود که گل لبخند و سرشار از انرژی رو تو زندگی پدر و دختر فوران می کرد.
نا امید شد ،ترسید و از حرف دختر کوچک عزیزش غمگین شد .
برای میلر هم سخت بود .
وقتی میدید دخترک با حسرت به بقیه بچه ها زل زده دلش آتیش می گرفت .
ولی باید یه تکونی به خودش میداد .
دست دخترش و گرفت و از سر قبر همسر عزیزش دور شد .
بابایی میریم خونه ؟
_نه.
کجا میریم .
_شهربازی .
آخ جوننننننن (داد .
دست سرد دخترک یک هو گرم شد ،پسرک تعجب کرد که هردو در دلشان دوباره شادی ریزش کرده .
اگر فرشته او هم اینجا بود این کار را میکرد.
پدرو دختر دست در دست هم به سمت شهر بازی قدم میزدند.
نوشته ای از دل گون ؛)
پدر در روز های سختی که در نبودنت می گزرانم .
به شیرینی لبخندت پی میبرم
بابایی؟
_جانم ؟
قلبم مگه می سوزه ؟
_آره
مثلا از چی ؟
_خب ،از حسرت،از درد ،از گریه ،از عشق، از تنفر .
پس فکر کنم قلب منم داره میسوزه !
_از چی ابر بارونی ؟
از حسرت .
_پرنسس بابا از چی حسودی کرده ؟!
از نداشتن مامانی .
پسرک سرش و از تلخی نداشتن عشق و اولین و آخرین فرشته زندگیش پایین انداخت .
پدر دختر بدجور به مادر نیاز داشتن .
اخه اون بود که گل لبخند و سرشار از انرژی رو تو زندگی پدر و دختر فوران می کرد.
نا امید شد ،ترسید و از حرف دختر کوچک عزیزش غمگین شد .
برای میلر هم سخت بود .
وقتی میدید دخترک با حسرت به بقیه بچه ها زل زده دلش آتیش می گرفت .
ولی باید یه تکونی به خودش میداد .
دست دخترش و گرفت و از سر قبر همسر عزیزش دور شد .
بابایی میریم خونه ؟
_نه.
کجا میریم .
_شهربازی .
آخ جوننننننن (داد .
دست سرد دخترک یک هو گرم شد ،پسرک تعجب کرد که هردو در دلشان دوباره شادی ریزش کرده .
اگر فرشته او هم اینجا بود این کار را میکرد.
پدرو دختر دست در دست هم به سمت شهر بازی قدم میزدند.
نوشته ای از دل گون ؛)
پدر در روز های سختی که در نبودنت می گزرانم .
به شیرینی لبخندت پی میبرم
۱۰.۱k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.