ماه ابی
ماه ابی
پارت۱۹
به بدبختی راضیشون کردم که بشینن
ویو کوک:
چند دیقه از رفتن لنو میگذشت خیلی گشنم بود اما اونجا یه عمارت بود هیچ خوراکی یا غذایی نداشت بیخیالش شدم
ویو لنو:
رفتم سمت اولین اتاق شکنجه هیچ چیزی نداشت اومتم بیرون روبه روی اتاق شکنجه یه زیر زمینی دیدم
+اخه کدوم خری تویه عمارت زیر زمین میزاره حدقل توی حیاط میزاشتی(توی دلش)
کنجکاویم رو کرد رفتم تو دیدم چنتا جنازه رو زمینه تعجب کردم که یه دفعه در بسته شد
بادیگارد:اون تو لذت ببری کوچولو(از پشت در)
+این در کوفتیو باز کن
هیچی نگف هنوز ۵تا تیر داشتم تیرارو زدم به قفل در اما باز نشد تیرام تموم شد
+فاکک ک.یرم پس کلت
با پا هرچی سعی کردم درو باز کنم باز نشد رفتم جلو جنازه ها یکیشون نامی بود بقیه رو نشناختم
+نا..نا..نامجونن
نامجون و تو بغلم گرفته بودم گریه میکردم توی قلبش چاقو خورده بود چاقو رو در اوردم و با چشمای خیس و پر نفرت به روبه روم خیره شده بودم
+با همین چاقو میکشمت(نفرت را مشاهده کنید)
پیشونی نامجون و بوس کردم اروم دم گوشش گفتم
+میکشمش..انتقامتو ازش میگیرم
قطره اشکی از چشمم جاری شد اما عصبی بودم دلم میخاست خودمو با دستایه خودم بکشمش نامی و از بغلم جدا کردم و گذاشتمش همونجا کل لباسم و پاهام خونی شده بود یجوری با پام درو شکستم که بادیگاردی که اون گوشه بود تعجب کرد
+بهترین دوستمو با همین چاقو کشتین منم با همین چاقو میکشمتون درست مثل شماها رفتار میکنم دیگه قرار نیس اونی که نیم ساعت پیش توی اینجا زندانی کردی ببینین(نیشخند ترسناک)
بادیگارد:خفه ش..
نزاشتم حرفشو کامل بزنه همون چاقو کردم تو قلبش بقیه اومدن سمتم خاستم بگیرنم که همشونو با چاقو کشتم مثل نامی چاقو کردم تو قلبشون نفرت جلوی چشمام گرفته بود گشنم بود سریع اشپزخونه عمارت گیر اوردم و همه سراشپزارو با چاقو کشتم(هرکیو کشت بدونین همون چاقویی که نامیو کشته بودن میکشه و چاقو میکنه تو قلبشون)یکم نون و خوراکی خوردم حدس میزدم ته و کوکم گشنشون بوده باشه پس یکم خوراکی براشون بردم تا رفتم تو اتاق تعجب کردن
ته:چ..چ..چیشدی لنو؟
-حالت خوبه چرا انقد..انقد خونی شدی
نیشخند وحشت ناکی زدم و اروم و با صدای نفرت انگیزی گفتم
+هیچی قراره وینی بمیره همین الان قراره بمیره
خوراکی هارو انداختم جلوشون یه کلید دیدم حدس میزدم در اتاق باشه برش داشتم و درو از بیرون قفل کردم کلید از زیر در دادم تو
+بیرون نمیاین تا وقتی من بیام فهمیدین؟وعلا با همین چاقو میکشمتون
رفتم طبقه۲ عمارت(راستی بچه ها عمارت وینی۷طبقس مثلا
طبقه اول:تخت سلطنتی جایی که وینی میشه و دستور میده
طبقه دوم:اتاق ها
طبقه سوم:اشپز خونه
طبقه چهارم:اتاق شکنجه
طبقه پنجم:جایی که غذا میخورن
طبقه ششم:تمیرین و ورزش
طبقه هفتم:کتابخونه)
همه اتاق هارو گشتم وینی نبود رسیدم به اخرین اتاق که یه بادیکارد دم درش وایساده بود یه چاقو بهش زدم
(پیشنهاد میکنم از اینجا به بعد فیک با اهنگ savior-beowulf بخونید:)
رفتم طبقه اول وینی رو تخت سلطنتی نشسته بود و داشت شلاق زدن یکیو تماشا میکرد اونی که شلاق میزدن زن بود و کسی که شلاق به زن میزد با هر یه شلاق یه اشک میریخت بقیه بادیگارد ها هم گریشونو نگه داشته بودن وقتی دقت کردم اون زن یه زن پیر بود وقتی که شلاق زدن و تموم شد تو قلب اون زن یه چاقو اشپز خونه ای فرو کردن اشکم در اومد یاد نامجون افتادم تو دلم اتیش گرفت قطر اشک دومم در اومد یه صدایی پشتم شنیدم
؟؟من دوسش دارم نکشش
اشکام جاری شد اون نامجون بود
+نمیتونم تو بهترین دوستم بودی همیشه پشتم بودی من باید میومد کره اشتباه کردم
چشاموبستم و گریه میکرد بی صدا دستام جلو چشم گذاشتم بد چن مین اشکام پاک کردم وقتی روبه رومو دیدم یه خانم پیر جلوم دیدم وایساده بودو با لبخند نگام میکرد چاقو بردم سمت قلبش میخاستم توی قلبش فرو کنم ولی وقتی دیدم با لبخند داره نگام میکنه و هیچی نمیگه(چرا سر فیک خودمم گریه میکنم؟)اشکم در اومد چاقو از دستم افتاد با صدایی که از چاقو در اومد بادیگاردا دورم حلقه زدن اما همچنان اون پیر زن با لبخند نگام میکرد افتادم زمین دستام جلو چشام گذاشتم و گریه کردم هرچی سعی کردم جلو گریه هامو بگیرم نمیشد
+چرا کشتیش لعنتی؟اخه چرا(داد و گریه شدید)
ادامش پارت بعد-
پارت۱۹
به بدبختی راضیشون کردم که بشینن
ویو کوک:
چند دیقه از رفتن لنو میگذشت خیلی گشنم بود اما اونجا یه عمارت بود هیچ خوراکی یا غذایی نداشت بیخیالش شدم
ویو لنو:
رفتم سمت اولین اتاق شکنجه هیچ چیزی نداشت اومتم بیرون روبه روی اتاق شکنجه یه زیر زمینی دیدم
+اخه کدوم خری تویه عمارت زیر زمین میزاره حدقل توی حیاط میزاشتی(توی دلش)
کنجکاویم رو کرد رفتم تو دیدم چنتا جنازه رو زمینه تعجب کردم که یه دفعه در بسته شد
بادیگارد:اون تو لذت ببری کوچولو(از پشت در)
+این در کوفتیو باز کن
هیچی نگف هنوز ۵تا تیر داشتم تیرارو زدم به قفل در اما باز نشد تیرام تموم شد
+فاکک ک.یرم پس کلت
با پا هرچی سعی کردم درو باز کنم باز نشد رفتم جلو جنازه ها یکیشون نامی بود بقیه رو نشناختم
+نا..نا..نامجونن
نامجون و تو بغلم گرفته بودم گریه میکردم توی قلبش چاقو خورده بود چاقو رو در اوردم و با چشمای خیس و پر نفرت به روبه روم خیره شده بودم
+با همین چاقو میکشمت(نفرت را مشاهده کنید)
پیشونی نامجون و بوس کردم اروم دم گوشش گفتم
+میکشمش..انتقامتو ازش میگیرم
قطره اشکی از چشمم جاری شد اما عصبی بودم دلم میخاست خودمو با دستایه خودم بکشمش نامی و از بغلم جدا کردم و گذاشتمش همونجا کل لباسم و پاهام خونی شده بود یجوری با پام درو شکستم که بادیگاردی که اون گوشه بود تعجب کرد
+بهترین دوستمو با همین چاقو کشتین منم با همین چاقو میکشمتون درست مثل شماها رفتار میکنم دیگه قرار نیس اونی که نیم ساعت پیش توی اینجا زندانی کردی ببینین(نیشخند ترسناک)
بادیگارد:خفه ش..
نزاشتم حرفشو کامل بزنه همون چاقو کردم تو قلبش بقیه اومدن سمتم خاستم بگیرنم که همشونو با چاقو کشتم مثل نامی چاقو کردم تو قلبشون نفرت جلوی چشمام گرفته بود گشنم بود سریع اشپزخونه عمارت گیر اوردم و همه سراشپزارو با چاقو کشتم(هرکیو کشت بدونین همون چاقویی که نامیو کشته بودن میکشه و چاقو میکنه تو قلبشون)یکم نون و خوراکی خوردم حدس میزدم ته و کوکم گشنشون بوده باشه پس یکم خوراکی براشون بردم تا رفتم تو اتاق تعجب کردن
ته:چ..چ..چیشدی لنو؟
-حالت خوبه چرا انقد..انقد خونی شدی
نیشخند وحشت ناکی زدم و اروم و با صدای نفرت انگیزی گفتم
+هیچی قراره وینی بمیره همین الان قراره بمیره
خوراکی هارو انداختم جلوشون یه کلید دیدم حدس میزدم در اتاق باشه برش داشتم و درو از بیرون قفل کردم کلید از زیر در دادم تو
+بیرون نمیاین تا وقتی من بیام فهمیدین؟وعلا با همین چاقو میکشمتون
رفتم طبقه۲ عمارت(راستی بچه ها عمارت وینی۷طبقس مثلا
طبقه اول:تخت سلطنتی جایی که وینی میشه و دستور میده
طبقه دوم:اتاق ها
طبقه سوم:اشپز خونه
طبقه چهارم:اتاق شکنجه
طبقه پنجم:جایی که غذا میخورن
طبقه ششم:تمیرین و ورزش
طبقه هفتم:کتابخونه)
همه اتاق هارو گشتم وینی نبود رسیدم به اخرین اتاق که یه بادیکارد دم درش وایساده بود یه چاقو بهش زدم
(پیشنهاد میکنم از اینجا به بعد فیک با اهنگ savior-beowulf بخونید:)
رفتم طبقه اول وینی رو تخت سلطنتی نشسته بود و داشت شلاق زدن یکیو تماشا میکرد اونی که شلاق میزدن زن بود و کسی که شلاق به زن میزد با هر یه شلاق یه اشک میریخت بقیه بادیگارد ها هم گریشونو نگه داشته بودن وقتی دقت کردم اون زن یه زن پیر بود وقتی که شلاق زدن و تموم شد تو قلب اون زن یه چاقو اشپز خونه ای فرو کردن اشکم در اومد یاد نامجون افتادم تو دلم اتیش گرفت قطر اشک دومم در اومد یه صدایی پشتم شنیدم
؟؟من دوسش دارم نکشش
اشکام جاری شد اون نامجون بود
+نمیتونم تو بهترین دوستم بودی همیشه پشتم بودی من باید میومد کره اشتباه کردم
چشاموبستم و گریه میکرد بی صدا دستام جلو چشم گذاشتم بد چن مین اشکام پاک کردم وقتی روبه رومو دیدم یه خانم پیر جلوم دیدم وایساده بودو با لبخند نگام میکرد چاقو بردم سمت قلبش میخاستم توی قلبش فرو کنم ولی وقتی دیدم با لبخند داره نگام میکنه و هیچی نمیگه(چرا سر فیک خودمم گریه میکنم؟)اشکم در اومد چاقو از دستم افتاد با صدایی که از چاقو در اومد بادیگاردا دورم حلقه زدن اما همچنان اون پیر زن با لبخند نگام میکرد افتادم زمین دستام جلو چشام گذاشتم و گریه کردم هرچی سعی کردم جلو گریه هامو بگیرم نمیشد
+چرا کشتیش لعنتی؟اخه چرا(داد و گریه شدید)
ادامش پارت بعد-
۳۱.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.