فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۰ "
نامجون: خفه میشی یا نه؟
لینا: نه .. فکر کردی میتونی جای خالی اون دختری که عاشقش بودی رو با برده هات پر کنی ؟ فکر کردی میتونی خودت رو ببخشی وقتی بهت بگم تو باعث مرگ اون دختر شدی؟
نامجون : تو چی میدونی ؟! من چطور باعث مرگش شدم ؟ ها؟ چطور ؟ من عاشقش بودم . عاشق خودش ..بچه مون ..زندگی مون ..
لینا : اگر اونا پاشون به این عمارت نفرین شده باز نمیشد شاید زنده میموندن .. تو مقصری . تو همسر و بچه ی خودت رو با دستای خودت کشتی
دستاش رو روی گوش هاش قرار داد و داد زد : بسه لینااا .. بسههه
لینا: بهم بگو چه حسی داره اینکه با حرفهای زننده کاری کنی یه نفر از خودش متنفر بشه ؟
با مشتی که به صورتم زد دادی زدم و کله ام به عقب رفت .
مایع داغی از دماغم جاری شد و کل خونی که از دماغم اومده بود وارد دهنم شد
لینا: و .. کیم.. نامجون .. الان هم داری .. من رو از دست میدی.. منی که .. با تمام وجود .. عاشقتم .
*نامجون*
امروز اصلا روز خوبی نبود . روی کاناپه ولو شدم و شیشه ودکا رو توی دستم گرفتم . یه لیوان و پر کردم و سر کشیدم . تلخ بود .. میخواستم قسمتی از دردهام رو با این الکل کاور کنم .
هوانجین مُرد .. باید عادت کنم . دیگه کسی نیست که بهش زنگ بزنم و تمام مشکلاتم رو باهاش درمیون بزارم . لینا راست میگفت .. من یه قاتلم که هیچوقت عوض نمیشم
یه شات دیگه رو هم سر کشیدم . همینطوری تا یک ساعت ادامه دادم . چرا فکرم پیش لیناست ؟ یعنی حالش خوبه ؟
یک ساعت پیش به بدترین شکل ممکن تنبیهش کردم .. انقدر اون میله های فلزی داغ رو روی بدنش فشرده بودم که کل پوست سفید رنگش سوخته بود و قهوه ای شده بود . دست خودم نبود . هروقت بدن بی عیب و نقصش رو میدیدم خشن میشدم ..
داد زدم : هوانجین .. ببین .. یه نگاهی بهم بنداز .. ببین برادرت حالش خوبه ؟! خوب به نظر میرسم نه؟
شیشه ودکا رو به دیوار کوبیدم که هزار تکه شد و از اتاقم خارج شدم . میدونستم که لینا رفته حموم . همه جا ساکت بود و همه ی خدمتکار ها توی اتاقشون خواب بودن .
به سختی به سمت حموم قدم برمیداشتم .. زیر پام گود شده بود اما میدونستم دارم کجا میرم . دستگیره در و پایین کشیدم و به بدن بیجونش توی وان خیره شدم .
تو وان خوابش برده بود . لعنتی من .. چیکار کردم ؟ پوست بدنش کاملا نابود شده بود .. کل بدنش سوخته بود . میدونستم درست میشد .. مطمئنم جای سوختگی ها یک هفته ای کاملا از بین میرن اما چرا باید چنین دیوونگی ای صورت بگیره ؟
به سمتش رفتم . کنار وان زانو زدم و آب رو به آرومی روی موهاش ریختم . تمام کف های روی سرش از بین رفت . خم شدم و بوسه ای روی لبهاش گذاشتم .. برای اولین بار .. لبهاش رو مزه کردم . درسته تجربه خوابیدن داشتیم اما من هیچوقت برده هام رو نمیبوسیدم . داری باهام چیکار میکنی لینا؟
برای چی دارم دیوونه ات میشم؟!
دستم و زیر پاش بردم و یکی دیگه از دستهام رو زیر سرش . بغلش کردم و به سمت اتاقم رفتم . به آرومی بدن سردش رو روی تخت خواب قرار دادم و موهاش رو با حوله خشک کردم . بدنش بوی خیلی خوبی میداد .. و این باعث میشد بیشتر دیوونه بشم . دلم میخواست .. دوباره لبهاش رو مزه کنم . به آرومی طوری که بیدار نشه لبهای قرمز و قلوه ایش رو بوسه بارون کردم . و بعد تمام قسمت های سوختگی رو با بوسه هام کاور کردم .
در گوشش زمزمه کردم :اگر میدونستی چقدر دوستت دارم ... هیچوقت حتی فکر این رو نمیکردی که تنهام بزاری .
درسته .. این اتفاق دوباره افتاده بود . من عاشق برده ی خودم شده بودم و به خاطر نجات دادن جونش حتی نمیتونستم بهش نزدیک شم .
کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم . بعد از گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش چشمهام رو بستم .
*لینا*
با تابش نور به چشمهام بیدار شدم .
خودم رو کاملا لُخت توی بغل نامجون دیدم . اما من که دیشب تو حموم خوابم برد . سعی کردم دستهاش رو کنار بزنم و موفق شدم .
امروز میخواستم باهاش لج کنم ، اگر قراره تا ابد یه برده بمونم چرا از برده بودنم لذت نبرم ؟ پوزخند زدم و سمت کمد لباسهاش رفتم .
+عاممم این خوبه ... کیم نامجون شنیدم این هودی خاکستریه رو خیلی دوست داری .
برداشتمش و پوشیدمش . همه میگفتن ارباب از اینکه یه نفر حتی ناخونش به گوشه لباس هاش بخوره متنفره .
شورتک خودم رو پوشیدم و نگاهی به آینه قدی رو به روم انداختم .
قشنگ بود ... و انگار واقعا گرونه .
با صدای وول خوردنش روی تخت و حس کردن اینکه داره بیدار میشه کل بدنم یخ زد . فوری دوییدم توی کمد دیواری و در و بستم
از سوراخ کلید نگاهی بهش انداختم . بیدار شد و روی تخت نشست . چشمهاش و مالید و گفت : این دختره کجا رفت؟
چند ثانیه گذشت و هیچ جوابی ندادم
بلند شد و به سمت کمد دیواری اومد. حالا چه غلطی بکنم ؟ رسما بدبخت شدم
لینا: نه .. فکر کردی میتونی جای خالی اون دختری که عاشقش بودی رو با برده هات پر کنی ؟ فکر کردی میتونی خودت رو ببخشی وقتی بهت بگم تو باعث مرگ اون دختر شدی؟
نامجون : تو چی میدونی ؟! من چطور باعث مرگش شدم ؟ ها؟ چطور ؟ من عاشقش بودم . عاشق خودش ..بچه مون ..زندگی مون ..
لینا : اگر اونا پاشون به این عمارت نفرین شده باز نمیشد شاید زنده میموندن .. تو مقصری . تو همسر و بچه ی خودت رو با دستای خودت کشتی
دستاش رو روی گوش هاش قرار داد و داد زد : بسه لینااا .. بسههه
لینا: بهم بگو چه حسی داره اینکه با حرفهای زننده کاری کنی یه نفر از خودش متنفر بشه ؟
با مشتی که به صورتم زد دادی زدم و کله ام به عقب رفت .
مایع داغی از دماغم جاری شد و کل خونی که از دماغم اومده بود وارد دهنم شد
لینا: و .. کیم.. نامجون .. الان هم داری .. من رو از دست میدی.. منی که .. با تمام وجود .. عاشقتم .
*نامجون*
امروز اصلا روز خوبی نبود . روی کاناپه ولو شدم و شیشه ودکا رو توی دستم گرفتم . یه لیوان و پر کردم و سر کشیدم . تلخ بود .. میخواستم قسمتی از دردهام رو با این الکل کاور کنم .
هوانجین مُرد .. باید عادت کنم . دیگه کسی نیست که بهش زنگ بزنم و تمام مشکلاتم رو باهاش درمیون بزارم . لینا راست میگفت .. من یه قاتلم که هیچوقت عوض نمیشم
یه شات دیگه رو هم سر کشیدم . همینطوری تا یک ساعت ادامه دادم . چرا فکرم پیش لیناست ؟ یعنی حالش خوبه ؟
یک ساعت پیش به بدترین شکل ممکن تنبیهش کردم .. انقدر اون میله های فلزی داغ رو روی بدنش فشرده بودم که کل پوست سفید رنگش سوخته بود و قهوه ای شده بود . دست خودم نبود . هروقت بدن بی عیب و نقصش رو میدیدم خشن میشدم ..
داد زدم : هوانجین .. ببین .. یه نگاهی بهم بنداز .. ببین برادرت حالش خوبه ؟! خوب به نظر میرسم نه؟
شیشه ودکا رو به دیوار کوبیدم که هزار تکه شد و از اتاقم خارج شدم . میدونستم که لینا رفته حموم . همه جا ساکت بود و همه ی خدمتکار ها توی اتاقشون خواب بودن .
به سختی به سمت حموم قدم برمیداشتم .. زیر پام گود شده بود اما میدونستم دارم کجا میرم . دستگیره در و پایین کشیدم و به بدن بیجونش توی وان خیره شدم .
تو وان خوابش برده بود . لعنتی من .. چیکار کردم ؟ پوست بدنش کاملا نابود شده بود .. کل بدنش سوخته بود . میدونستم درست میشد .. مطمئنم جای سوختگی ها یک هفته ای کاملا از بین میرن اما چرا باید چنین دیوونگی ای صورت بگیره ؟
به سمتش رفتم . کنار وان زانو زدم و آب رو به آرومی روی موهاش ریختم . تمام کف های روی سرش از بین رفت . خم شدم و بوسه ای روی لبهاش گذاشتم .. برای اولین بار .. لبهاش رو مزه کردم . درسته تجربه خوابیدن داشتیم اما من هیچوقت برده هام رو نمیبوسیدم . داری باهام چیکار میکنی لینا؟
برای چی دارم دیوونه ات میشم؟!
دستم و زیر پاش بردم و یکی دیگه از دستهام رو زیر سرش . بغلش کردم و به سمت اتاقم رفتم . به آرومی بدن سردش رو روی تخت خواب قرار دادم و موهاش رو با حوله خشک کردم . بدنش بوی خیلی خوبی میداد .. و این باعث میشد بیشتر دیوونه بشم . دلم میخواست .. دوباره لبهاش رو مزه کنم . به آرومی طوری که بیدار نشه لبهای قرمز و قلوه ایش رو بوسه بارون کردم . و بعد تمام قسمت های سوختگی رو با بوسه هام کاور کردم .
در گوشش زمزمه کردم :اگر میدونستی چقدر دوستت دارم ... هیچوقت حتی فکر این رو نمیکردی که تنهام بزاری .
درسته .. این اتفاق دوباره افتاده بود . من عاشق برده ی خودم شده بودم و به خاطر نجات دادن جونش حتی نمیتونستم بهش نزدیک شم .
کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم . بعد از گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش چشمهام رو بستم .
*لینا*
با تابش نور به چشمهام بیدار شدم .
خودم رو کاملا لُخت توی بغل نامجون دیدم . اما من که دیشب تو حموم خوابم برد . سعی کردم دستهاش رو کنار بزنم و موفق شدم .
امروز میخواستم باهاش لج کنم ، اگر قراره تا ابد یه برده بمونم چرا از برده بودنم لذت نبرم ؟ پوزخند زدم و سمت کمد لباسهاش رفتم .
+عاممم این خوبه ... کیم نامجون شنیدم این هودی خاکستریه رو خیلی دوست داری .
برداشتمش و پوشیدمش . همه میگفتن ارباب از اینکه یه نفر حتی ناخونش به گوشه لباس هاش بخوره متنفره .
شورتک خودم رو پوشیدم و نگاهی به آینه قدی رو به روم انداختم .
قشنگ بود ... و انگار واقعا گرونه .
با صدای وول خوردنش روی تخت و حس کردن اینکه داره بیدار میشه کل بدنم یخ زد . فوری دوییدم توی کمد دیواری و در و بستم
از سوراخ کلید نگاهی بهش انداختم . بیدار شد و روی تخت نشست . چشمهاش و مالید و گفت : این دختره کجا رفت؟
چند ثانیه گذشت و هیچ جوابی ندادم
بلند شد و به سمت کمد دیواری اومد. حالا چه غلطی بکنم ؟ رسما بدبخت شدم
۳۴.۶k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹