مرد پشت نقاب...
پارت 1
ویو لیانا
داشتم خواب هفت پادشاه میدیدم که یهو رفتم زیر یه آبشار سرد.
از خواب پریدم و متوجه شدم پدرم بود که داشت با پارچ اب میریخت روم.
(علامت لیانا- علامت پدر لیانا D.L)
-پدررررر قرار بود دیگه خیسم نکنیییی
D.L هر چقدر صدات زدم بیدار نشدی مجبور شدم.حالا بدو بیا صبحونه بخور و حاظر شو. نباید دیر کنی امروز روز اوله
-هفففف باشه.
رفتم و یه دوش کوچیک گرفتم تا سرحال شم.
اومدم بیرون یونیفرم مدرسه مو پوشید و موهامم شونه کردم. یه ضد آفتاب بی رنگ زدم با یه تینت و رفتم پایین برا صبحونه.
-صبح بخیر مامان
(علامت مادرشM.L)
M.L صبح بخیر لیان من. شبت چطور بود
-عالی بود. داشتم خواب یه ماجراجویی رو میدیدم که یهو دوباره یه آبشار خالی شد روم
با نگاه به پدرم اینو گفتم
M.L هعیی باز روش پارچو خالی کردی؟ چند بار بگم نکن تمیز کردنش سخته
D.L مث اینکه یادت رفته شیش ماه گذشته و باید خونه تکونی کنی
خونواده من رسوم و نظم های عجیب غریبی داشتن.
بعد خوردن صبحونه رفتم و کیفم که از دیشب حاظر بود رو برداشتم و اومدم پایین.
امروز اولین روز من تو مدرسه جدید بود.
من یه سال اولی بودم. (همون هفتم خودمون) نمیدونستم قراره چجوری پیش بره. ظاهرم که خوب بود .
-بابا من حاضرم نریم؟
D.L بریم دخترم. فقط
انگشت اشارشو گرفت جلو صورتم و دوباره قانون وضع کرد
D.L دردسر درست نکن و دختر خوبی باش و سرت بکار خودت باشه.با بقیه و دوست شو و به معلما احترام بزار و سعی کن بدرخشی
-باشههه امادم براششش بزن بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسه.
راتش پدر من خیلی آدم کرمو و صمیمی بود و من هم باهاش خیلی راحت بودم.
بالاخره رسیدیم مدرسه. خداحافظی کردم و وارد مدرسه شدم.
قلبم تند تند میزد. همه پیرهن های سفیدشونو پوشیده بودن و کراوات مشکی بسته بودن و مرتب بودن. بین همه اینا پسری توجهمو جلب کرد که یه هودی مشکی از رو لباسش پوشیده بود. از قیافه و ظاهرش معلوم بود از اون شراس. باید از این ادما دور بمونم.
اون طرفو نگا کردم. دوتا دخترو دیدم که عین منزوی ها زانوشونو بغل کرده بودن و به بچه ها نگا میکردن. از این ادمای ضعیف هم باید دور باشم.
سرمو چرخوندم و دختری رو دیدم که هم خوشگل بود هم مهربون به نظر میرسید هم شیک و تر تمیز و موفق. گفتم شاید باید با این دوست شم.
اما قبلا از اینکه برم نزدیکش دیدم که یه سیگار در اورد و گذاشت لای لباش و با فندکش که معلوم بود خیلی گرونه روشنش کرد.
همونجا فهمیدم رکب خوردم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
ویو لیانا
داشتم خواب هفت پادشاه میدیدم که یهو رفتم زیر یه آبشار سرد.
از خواب پریدم و متوجه شدم پدرم بود که داشت با پارچ اب میریخت روم.
(علامت لیانا- علامت پدر لیانا D.L)
-پدررررر قرار بود دیگه خیسم نکنیییی
D.L هر چقدر صدات زدم بیدار نشدی مجبور شدم.حالا بدو بیا صبحونه بخور و حاظر شو. نباید دیر کنی امروز روز اوله
-هفففف باشه.
رفتم و یه دوش کوچیک گرفتم تا سرحال شم.
اومدم بیرون یونیفرم مدرسه مو پوشید و موهامم شونه کردم. یه ضد آفتاب بی رنگ زدم با یه تینت و رفتم پایین برا صبحونه.
-صبح بخیر مامان
(علامت مادرشM.L)
M.L صبح بخیر لیان من. شبت چطور بود
-عالی بود. داشتم خواب یه ماجراجویی رو میدیدم که یهو دوباره یه آبشار خالی شد روم
با نگاه به پدرم اینو گفتم
M.L هعیی باز روش پارچو خالی کردی؟ چند بار بگم نکن تمیز کردنش سخته
D.L مث اینکه یادت رفته شیش ماه گذشته و باید خونه تکونی کنی
خونواده من رسوم و نظم های عجیب غریبی داشتن.
بعد خوردن صبحونه رفتم و کیفم که از دیشب حاظر بود رو برداشتم و اومدم پایین.
امروز اولین روز من تو مدرسه جدید بود.
من یه سال اولی بودم. (همون هفتم خودمون) نمیدونستم قراره چجوری پیش بره. ظاهرم که خوب بود .
-بابا من حاضرم نریم؟
D.L بریم دخترم. فقط
انگشت اشارشو گرفت جلو صورتم و دوباره قانون وضع کرد
D.L دردسر درست نکن و دختر خوبی باش و سرت بکار خودت باشه.با بقیه و دوست شو و به معلما احترام بزار و سعی کن بدرخشی
-باشههه امادم براششش بزن بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسه.
راتش پدر من خیلی آدم کرمو و صمیمی بود و من هم باهاش خیلی راحت بودم.
بالاخره رسیدیم مدرسه. خداحافظی کردم و وارد مدرسه شدم.
قلبم تند تند میزد. همه پیرهن های سفیدشونو پوشیده بودن و کراوات مشکی بسته بودن و مرتب بودن. بین همه اینا پسری توجهمو جلب کرد که یه هودی مشکی از رو لباسش پوشیده بود. از قیافه و ظاهرش معلوم بود از اون شراس. باید از این ادما دور بمونم.
اون طرفو نگا کردم. دوتا دخترو دیدم که عین منزوی ها زانوشونو بغل کرده بودن و به بچه ها نگا میکردن. از این ادمای ضعیف هم باید دور باشم.
سرمو چرخوندم و دختری رو دیدم که هم خوشگل بود هم مهربون به نظر میرسید هم شیک و تر تمیز و موفق. گفتم شاید باید با این دوست شم.
اما قبلا از اینکه برم نزدیکش دیدم که یه سیگار در اورد و گذاشت لای لباش و با فندکش که معلوم بود خیلی گرونه روشنش کرد.
همونجا فهمیدم رکب خوردم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.