پارت ششم رمان عشق غیر ممکن
_شما دیگه کی هستین...؟!
وقتی کلاهشو برداشت پسری با موهای پراکنده ومشکی بود، موهاشو از روی صورتش جمع کرد و با چشم های سیاهی به تاریکی شب به من و لائا نگاه کرد، وبعد دوباره صدای موتور اومد یه موتور سیاه مثل همون موتور اول بود.
_اینا دیگه کین؟؟
_اونم کلاهشو برداشت ولی بر خلاف اون پسری با موهای قهوه ای تیره و چشم عسلی بود.
_راستش منم نمیدونم وقتی اومدم بیرون پریدن جلوی موتور.
_خب نمی خواین بگین کی هستید.
منی که خوشکم زده بود یهو لائا شونشو به شونم زد و گفت:«بگو دیگه».
_خب راستش ما از سازمان پلیس ها هستیم ولی اونا مارو قبول نداشتن وما اومدیم تا با مافیا ها باشیم.
_آها یعنی دارین به سازمان تون خیانت میکنین درسته.
_ولی چرا دارین همچین کاری میکنین.
_اونا مارو از سازمان بیرون انداختن و گفتن که دیگه مارو نمیخوان.
_خب، بهتره اینا ببریم پیش رئیس تا ایشون در این باره تصمیم بگیرن.
_موافقم.
وقتی به مقرگاه مافیاها رفتیم مامورها با اسلحه دمه در مونده بودن در پارکینگ شد و موتور و ماشین های سیاه بود پر از لنکزی های بزرگ، مقرگاه مافیا تا برسه به مقرگاه بیشتر شبیه کاخ بود. استبل بزرگ که پر از اسب بود، زمین گلف، جایی برای تیراندازی و...
وقتی رفتیم داخل راه پله بزرگی دیدیم که اتاق های بزرگ و چسبیده به هم داشت، وقتی از راه پله ها بالا رفتیم یه اتاق با همه فرق داشت رفتیم به سمت اتاق متفاوت.
_رئیس اجازه هست بیام داخل.
یهو یه صدا کلفت از اتاق اومد.
_بله بفرمایید...
اینم پارت ششم رمان😊😊
وقتی کلاهشو برداشت پسری با موهای پراکنده ومشکی بود، موهاشو از روی صورتش جمع کرد و با چشم های سیاهی به تاریکی شب به من و لائا نگاه کرد، وبعد دوباره صدای موتور اومد یه موتور سیاه مثل همون موتور اول بود.
_اینا دیگه کین؟؟
_اونم کلاهشو برداشت ولی بر خلاف اون پسری با موهای قهوه ای تیره و چشم عسلی بود.
_راستش منم نمیدونم وقتی اومدم بیرون پریدن جلوی موتور.
_خب نمی خواین بگین کی هستید.
منی که خوشکم زده بود یهو لائا شونشو به شونم زد و گفت:«بگو دیگه».
_خب راستش ما از سازمان پلیس ها هستیم ولی اونا مارو قبول نداشتن وما اومدیم تا با مافیا ها باشیم.
_آها یعنی دارین به سازمان تون خیانت میکنین درسته.
_ولی چرا دارین همچین کاری میکنین.
_اونا مارو از سازمان بیرون انداختن و گفتن که دیگه مارو نمیخوان.
_خب، بهتره اینا ببریم پیش رئیس تا ایشون در این باره تصمیم بگیرن.
_موافقم.
وقتی به مقرگاه مافیاها رفتیم مامورها با اسلحه دمه در مونده بودن در پارکینگ شد و موتور و ماشین های سیاه بود پر از لنکزی های بزرگ، مقرگاه مافیا تا برسه به مقرگاه بیشتر شبیه کاخ بود. استبل بزرگ که پر از اسب بود، زمین گلف، جایی برای تیراندازی و...
وقتی رفتیم داخل راه پله بزرگی دیدیم که اتاق های بزرگ و چسبیده به هم داشت، وقتی از راه پله ها بالا رفتیم یه اتاق با همه فرق داشت رفتیم به سمت اتاق متفاوت.
_رئیس اجازه هست بیام داخل.
یهو یه صدا کلفت از اتاق اومد.
_بله بفرمایید...
اینم پارت ششم رمان😊😊
۱.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.