فیک زیبا پارت 6
ویو جونگکوک
امروز باید میرفتیم عملیات
با تهیونگ آماده شدیم رفتیم سر محل قرارداد با چویونگ(اسم دشمن کوک)
قرار بود وسط معامله بهشون حکله کنیم ولی انگار اونا زود تر شروع کردن به تیر اندازی
تیر خورد به بازوم ولی کم نیوردم چویونگو با ی تیر کشتم اما یکی از افرادش ی تیر زد تو پام یک یهم اونیکی بازوم افتادم زمین که تهیونگ اومد کمکم بردم سمت عمارت خودمون..
ویو ات
داشتم ظرفارو میشستم که دیدم در زدن درو باز کردم که اربابو با سر و صورت خونی در حالی که تهیونگ داشت کمکش میکرد سرپا وایسه دیدم برای ی لحظه خودمو حس نمیکردم نمیدونم چم شده بود ی حس بدی بم دست میداد
تهیونگ سریع اربابو برد داخل اتاقش که بعد چند دقیقه دیدم یکی که ظاهرا دکتر بود اومد و رفت تو اتاق
ویو تهیونگ
کوکو بردم تو اتاق که دکتر شخصیش اومد رفتم بیرون از اتاق که بعد چنددقیقه دکتر صدام کرد گفت کمک لازم دارم اینجا کسی نیست بلد باشه؟
یهو یاد ات افتادم تو کلاس درسش خوب بود رفتم ازش بپرسم بلده یا نه
تهیونگ: ات ات
ات: بله چی شده؟(با استرس*)
تهیونگ: دکتر کمک نیاز داره میتونی کمکش کنی؟ بلدی؟
ات: سعیمو میکنم
تهیونگ خب برو تو اتاق
ات: باش
ویو ات
رفتم تو اتاق که
دکتر: زود باش خیلی خون از دست داده
ات: باش خب الان من چیکار کنم
دکتر: دستاشو نگه دار تا باند پیچیش کنم
ات: ی نگاه به ارباب کردم بالا تنش لخت بود (ات تو ذهنش: وایییی چه سیکس پکای خوشگلیی اوفففـ.... واییی ات چی داری میگییی برو کمک دکترر)
دست و پاهاشو نگه داشتم زخماشو برای باند پیچی کرد به کمک من تیر هارو درآورد
دکتر: ات امشب اگه میشه مراقبش باش ممکنه حالش بد بشه
ات: باشه
ویو ات(میدونم خیلی ویو ات گذاشتم😐به روم نیارید)
شب ساعت 3 و اینا بود یهو دیدم ارباب تب کرد سریعی دستمال خیس گذاشتم بالا سرش تبش اومد پایین
*کل شبو بیدار موندم آخرشم نمیدونم کی خوابم برد*
ویو جونگکوک
با بدن درد شدیدی چشمامو باز کردم دور و ورمو نگاه کردم دیدم ات به شکل کشنده ای کیوتت خوابیده کنارمم وایی میخواستم بخورمششش(برید نماز بخونید مسلمانان😐🙏🏻)
واییی ولی وقتی بیدار میشه خیلی لجباز میشه ناخوآگاه لپشو بوس کوچوگلو کردم ویی چقد نرم بود کوشولووو
واییی جونگکوک چیی داریی میگیییی اون خدمت کارته تو اربابشیی نباید که عاشق خدمت کارت بشییی
تازشم اون ازم متنفره هعیییی(غصه نخور خودم میام زنت میشمم ات رو ول کن بیا خودمو بگیر😂)
یهو دیدم بیدار شد
ات:اربـ.اب حالتون خوبه؟درد ندارید؟گشنتونه؟سرتون درد میکنه؟چیشده؟
کوک:وایی دختر نفس بگیرر هیچیم نیستت
ات:اوفــ..
ات:حالا باید استراحت کنید من میرم براتون صبونه بیارم
کوک:باش
پرش زمانی به ی هفته بعد *صبح زود*
ویو تهیونگ
رفتم با کوک درباره خواهرش صحبت کنم و ازش کمک بگیرم چجور بش اعتراف کنم
رسیدم خونه کوک و در زدم
ات:اربابب تهیونگ اومده
کوک:درو باز کن
ات:نمیکنم(کرم داری مریض😐)
کوک:ات کرم نریز بدبخت پشت در منتظرهه
ات:اصن به من چه خودت برو درو باز کن
اومدم نشستم رو مبل که ارباب با سر و وضع داغون اومد بیرون اومد بیرون با حرص رفت درو باز کرد
داشتم از خنده میپوکیدم خیلی خندهدار بود فکنم تازه بیدار شده باشه😂😂
ویو تهیونگ:
در زدم یهو دیدم کوک با با لبو لوچه آویزون و موهاش عین یال شیر شده بود امد درو باز کرد
وایی نتونستم تحملل کنم و زدم زیر خنده از اون طرف دیدم ات هم داره میخنده بیشتر خندم گرفت
جونگکوک:شما دارید به چی میخندید(آخی بچمو مسخره نکنید😂)
ات:*با خنده* ارـباب شمـا خوـدتونو تو آیـنه دیـدید😂😂🤣🤣؟
تهیونگ:کوک ابهت چند سالت به چوخ رفت *با خنده شدید*
کوک:*رفت جلو آینه *
کوک: جیغغ
ات: با جیغی که ارباب کشید بیشتر خندم گرفت طوری که از خنده گریه میکردم🤣
میدونم بد شدد
امروز باید میرفتیم عملیات
با تهیونگ آماده شدیم رفتیم سر محل قرارداد با چویونگ(اسم دشمن کوک)
قرار بود وسط معامله بهشون حکله کنیم ولی انگار اونا زود تر شروع کردن به تیر اندازی
تیر خورد به بازوم ولی کم نیوردم چویونگو با ی تیر کشتم اما یکی از افرادش ی تیر زد تو پام یک یهم اونیکی بازوم افتادم زمین که تهیونگ اومد کمکم بردم سمت عمارت خودمون..
ویو ات
داشتم ظرفارو میشستم که دیدم در زدن درو باز کردم که اربابو با سر و صورت خونی در حالی که تهیونگ داشت کمکش میکرد سرپا وایسه دیدم برای ی لحظه خودمو حس نمیکردم نمیدونم چم شده بود ی حس بدی بم دست میداد
تهیونگ سریع اربابو برد داخل اتاقش که بعد چند دقیقه دیدم یکی که ظاهرا دکتر بود اومد و رفت تو اتاق
ویو تهیونگ
کوکو بردم تو اتاق که دکتر شخصیش اومد رفتم بیرون از اتاق که بعد چنددقیقه دکتر صدام کرد گفت کمک لازم دارم اینجا کسی نیست بلد باشه؟
یهو یاد ات افتادم تو کلاس درسش خوب بود رفتم ازش بپرسم بلده یا نه
تهیونگ: ات ات
ات: بله چی شده؟(با استرس*)
تهیونگ: دکتر کمک نیاز داره میتونی کمکش کنی؟ بلدی؟
ات: سعیمو میکنم
تهیونگ خب برو تو اتاق
ات: باش
ویو ات
رفتم تو اتاق که
دکتر: زود باش خیلی خون از دست داده
ات: باش خب الان من چیکار کنم
دکتر: دستاشو نگه دار تا باند پیچیش کنم
ات: ی نگاه به ارباب کردم بالا تنش لخت بود (ات تو ذهنش: وایییی چه سیکس پکای خوشگلیی اوفففـ.... واییی ات چی داری میگییی برو کمک دکترر)
دست و پاهاشو نگه داشتم زخماشو برای باند پیچی کرد به کمک من تیر هارو درآورد
دکتر: ات امشب اگه میشه مراقبش باش ممکنه حالش بد بشه
ات: باشه
ویو ات(میدونم خیلی ویو ات گذاشتم😐به روم نیارید)
شب ساعت 3 و اینا بود یهو دیدم ارباب تب کرد سریعی دستمال خیس گذاشتم بالا سرش تبش اومد پایین
*کل شبو بیدار موندم آخرشم نمیدونم کی خوابم برد*
ویو جونگکوک
با بدن درد شدیدی چشمامو باز کردم دور و ورمو نگاه کردم دیدم ات به شکل کشنده ای کیوتت خوابیده کنارمم وایی میخواستم بخورمششش(برید نماز بخونید مسلمانان😐🙏🏻)
واییی ولی وقتی بیدار میشه خیلی لجباز میشه ناخوآگاه لپشو بوس کوچوگلو کردم ویی چقد نرم بود کوشولووو
واییی جونگکوک چیی داریی میگیییی اون خدمت کارته تو اربابشیی نباید که عاشق خدمت کارت بشییی
تازشم اون ازم متنفره هعیییی(غصه نخور خودم میام زنت میشمم ات رو ول کن بیا خودمو بگیر😂)
یهو دیدم بیدار شد
ات:اربـ.اب حالتون خوبه؟درد ندارید؟گشنتونه؟سرتون درد میکنه؟چیشده؟
کوک:وایی دختر نفس بگیرر هیچیم نیستت
ات:اوفــ..
ات:حالا باید استراحت کنید من میرم براتون صبونه بیارم
کوک:باش
پرش زمانی به ی هفته بعد *صبح زود*
ویو تهیونگ
رفتم با کوک درباره خواهرش صحبت کنم و ازش کمک بگیرم چجور بش اعتراف کنم
رسیدم خونه کوک و در زدم
ات:اربابب تهیونگ اومده
کوک:درو باز کن
ات:نمیکنم(کرم داری مریض😐)
کوک:ات کرم نریز بدبخت پشت در منتظرهه
ات:اصن به من چه خودت برو درو باز کن
اومدم نشستم رو مبل که ارباب با سر و وضع داغون اومد بیرون اومد بیرون با حرص رفت درو باز کرد
داشتم از خنده میپوکیدم خیلی خندهدار بود فکنم تازه بیدار شده باشه😂😂
ویو تهیونگ:
در زدم یهو دیدم کوک با با لبو لوچه آویزون و موهاش عین یال شیر شده بود امد درو باز کرد
وایی نتونستم تحملل کنم و زدم زیر خنده از اون طرف دیدم ات هم داره میخنده بیشتر خندم گرفت
جونگکوک:شما دارید به چی میخندید(آخی بچمو مسخره نکنید😂)
ات:*با خنده* ارـباب شمـا خوـدتونو تو آیـنه دیـدید😂😂🤣🤣؟
تهیونگ:کوک ابهت چند سالت به چوخ رفت *با خنده شدید*
کوک:*رفت جلو آینه *
کوک: جیغغ
ات: با جیغی که ارباب کشید بیشتر خندم گرفت طوری که از خنده گریه میکردم🤣
میدونم بد شدد
۵.۲k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.