زندگی یک شیطان
پارت 11
ده دقیقه از عمر منو میخواست خواستم وقت کشی کنم تا یه مشتری بیاد و سریع فرار کنم یه مشتری اومد یه مرد بود صاحب رستوران رفت سمتش اون مرد ماسک داشت و کلاهش چشماشو پوشونده بود من خواستم فرار کنم که همین مرد مرموز گرفت منو صاحب رستوران داد زد و گفت دزد مرد مرموز پرسید که چیشده شده صاحب رستوران هم گفت ب نظر میومد ازش حصاب میبره مرد مرموز صورتشو نزدیکم کرد سرشو بر بالا و چشماشو دیدم چشاش رنگ خون بود قرمز قرمز برگشت سمت صاحب رستوران و گفت ولش کن من حساب می کنم صاحب رستورانم گفت اصن لازم نیست اون مردم تارف برداشت و رفت کپ کرده بودم که چرا اینکارو کرد با همین فکر ها برگشتم اتاق کوک ساعت 6 بود و بیدار شده بود وقتی رسیدم با یه لحن که بین اصبانی و سرد بود پرسید کجا بودی
-من گشنم بود رفتم رستوران پایین غذا خوردم
*چی چرااااااااا(با داد)
-خوب حالا مگه چیشده
*یعنی نفهمیدی چی شده
-آره اگه موضوع حساب رو میگی یه دعوا شد چون من از عمرم نمیدادم ولی اون می خواست
*خوب آخر سر چیشد
-یع مرد با چشای قرمز که شبیه خون بود اومد و حساب کرد
*واقعا
-اهم
*وااااااای
-چیشد
*تو حق نداری دیگه از این اتاق بیای بیرون
اینو گفت و سریع رفت بیرون
ویو کوک
رفتم اتاق پدر بزرگ و بهش ماجرا رو تعریف کردم اینم گفتم که یکی از غربی ها ب اینجا نفوذ کرده
بچه واقعا متاسفم یه مشکلی پیش اومده این پارت کوتاه شد ببخشید
ده دقیقه از عمر منو میخواست خواستم وقت کشی کنم تا یه مشتری بیاد و سریع فرار کنم یه مشتری اومد یه مرد بود صاحب رستوران رفت سمتش اون مرد ماسک داشت و کلاهش چشماشو پوشونده بود من خواستم فرار کنم که همین مرد مرموز گرفت منو صاحب رستوران داد زد و گفت دزد مرد مرموز پرسید که چیشده شده صاحب رستوران هم گفت ب نظر میومد ازش حصاب میبره مرد مرموز صورتشو نزدیکم کرد سرشو بر بالا و چشماشو دیدم چشاش رنگ خون بود قرمز قرمز برگشت سمت صاحب رستوران و گفت ولش کن من حساب می کنم صاحب رستورانم گفت اصن لازم نیست اون مردم تارف برداشت و رفت کپ کرده بودم که چرا اینکارو کرد با همین فکر ها برگشتم اتاق کوک ساعت 6 بود و بیدار شده بود وقتی رسیدم با یه لحن که بین اصبانی و سرد بود پرسید کجا بودی
-من گشنم بود رفتم رستوران پایین غذا خوردم
*چی چرااااااااا(با داد)
-خوب حالا مگه چیشده
*یعنی نفهمیدی چی شده
-آره اگه موضوع حساب رو میگی یه دعوا شد چون من از عمرم نمیدادم ولی اون می خواست
*خوب آخر سر چیشد
-یع مرد با چشای قرمز که شبیه خون بود اومد و حساب کرد
*واقعا
-اهم
*وااااااای
-چیشد
*تو حق نداری دیگه از این اتاق بیای بیرون
اینو گفت و سریع رفت بیرون
ویو کوک
رفتم اتاق پدر بزرگ و بهش ماجرا رو تعریف کردم اینم گفتم که یکی از غربی ها ب اینجا نفوذ کرده
بچه واقعا متاسفم یه مشکلی پیش اومده این پارت کوتاه شد ببخشید
۷.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.