عشق درسایه سلطنت پارت 146
مری: نه... از مالیاتی که از ثروتمندا گرفتین..
شوکه به هم نگاه کردن و پچ پچ کردن
وزیر : یعنی... ما مالیاتی که گرفتیم رو خرج نیازمندا کنیم؟؟
مری: بله.. دقيقا ...
همه متعجب به هم نگاه کردن..
با خشونت گفتم
مری: این کار به من سپرده شده و با همه وجودم به بهترین نحو انجامش میدم و کسایی رو که جلوی راهم سنگ بندازن به بدترین شکل مجازات خواهم کرد..
مکثی کردم و گفتم
مری: این دستور اعلا حضرته.. کشور قراره تكون بخوره... قراره از منجلاب بیرون بیاد و وای به روز کسی که سد راه این تغییر قرار بگیره.. ثروتمندها ماليات میدن. نیازمندا مورد کمک قرار میگیرن.. این قانونه.. و بعد از اجرای این قضیه من حتما جا*سوسانم رو برای بررسی خواهم فرستاد و میخوام مطمئن باشم درست پیش خواهد رفت..
مکثی کردم و با جدیت گفتم
مری: مسلما بعد از این قضیه از اعلا حضرت میخوام که به داراییهای وزراء هم رسیدگی کنن..
همه متعجب و ترسیده به هم نگاه کردن و اروم با هم حرف زدن با خباثت گفتم
مری: بالاخره باید مشخص بشه کیا باج گرفتن تا مالیات نگیرن... بهتره به حق خودتون قانع باشین... چون اگه قانع نباشین به زودی تقاصش رو در درگاه اعلا حضرت پس میدین و خوب میدونین ایشون با خیا*نت چجوری برخورد میکنن.. ولی اگر قانع باشین و به وظایفتون درست عمل کنين.. من شخصا قول میدم پاداش بزرگی از اعلا حضرت دریافت میکنین... به سمت در خروج رفتم و گفتم
مری: کارتون از همین امروز شروع میشه و چند سرباز هم در اختیارتونه ..
و رفتم..وزرا و به همراه سربازا برای گرفتن مالیات و دادن کمک ها راهی شدن امیدوار بودم همه چیز خوب پیش بره
شب تو باغ نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم که حضور کسی رو نزدیکم حس کردم و قبل اینکه بخوام برگردم ببینم کیه یه نفر روی پام دراز کشید..
سریع کتاب رو بالا کشیدم و شوکه به تهیونگ نگاه کردم که روی نیمکت دراز کشیده بود و سرش رو روی پاهام گذاشته بود..
شوکه و گنگ نگاش کردم که دست جلو آورد و کتابم رو گرفت و گفت
تهیونگ: چی میخونی؟
چیزی نگفتم..نگاهی به کتاب انداخت و بعد كتاب رو روی سینه اش گذاشت و چشماش رو بست..
تهیونگ: امروز خیلی از جانب من حرف زدى..
لبخندی زدم و گفتم
مری: خبرا چه زود میپیچه..
تهیونگ: اره.. زود میپیچه ولی این یکی نپیچیده... خودم
اونجا بودم..
متعجب گفتم
مری: اونجا بودین؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
تهیونگ: بالاخره باید میفهمیدم چی به چیه..
چشماش رو باز کرد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: ولی خوشم اومد.. فک کردم فقط پروبازی و زبون درازی جلوی منو بلدی.. ولی دیدم نه... چیزهای دیگه ام سرت میشه... جدی بودن و مدیریت هم بلدی..
و چشماش رو بست..
شوکه به هم نگاه کردن و پچ پچ کردن
وزیر : یعنی... ما مالیاتی که گرفتیم رو خرج نیازمندا کنیم؟؟
مری: بله.. دقيقا ...
همه متعجب به هم نگاه کردن..
با خشونت گفتم
مری: این کار به من سپرده شده و با همه وجودم به بهترین نحو انجامش میدم و کسایی رو که جلوی راهم سنگ بندازن به بدترین شکل مجازات خواهم کرد..
مکثی کردم و گفتم
مری: این دستور اعلا حضرته.. کشور قراره تكون بخوره... قراره از منجلاب بیرون بیاد و وای به روز کسی که سد راه این تغییر قرار بگیره.. ثروتمندها ماليات میدن. نیازمندا مورد کمک قرار میگیرن.. این قانونه.. و بعد از اجرای این قضیه من حتما جا*سوسانم رو برای بررسی خواهم فرستاد و میخوام مطمئن باشم درست پیش خواهد رفت..
مکثی کردم و با جدیت گفتم
مری: مسلما بعد از این قضیه از اعلا حضرت میخوام که به داراییهای وزراء هم رسیدگی کنن..
همه متعجب و ترسیده به هم نگاه کردن و اروم با هم حرف زدن با خباثت گفتم
مری: بالاخره باید مشخص بشه کیا باج گرفتن تا مالیات نگیرن... بهتره به حق خودتون قانع باشین... چون اگه قانع نباشین به زودی تقاصش رو در درگاه اعلا حضرت پس میدین و خوب میدونین ایشون با خیا*نت چجوری برخورد میکنن.. ولی اگر قانع باشین و به وظایفتون درست عمل کنين.. من شخصا قول میدم پاداش بزرگی از اعلا حضرت دریافت میکنین... به سمت در خروج رفتم و گفتم
مری: کارتون از همین امروز شروع میشه و چند سرباز هم در اختیارتونه ..
و رفتم..وزرا و به همراه سربازا برای گرفتن مالیات و دادن کمک ها راهی شدن امیدوار بودم همه چیز خوب پیش بره
شب تو باغ نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم که حضور کسی رو نزدیکم حس کردم و قبل اینکه بخوام برگردم ببینم کیه یه نفر روی پام دراز کشید..
سریع کتاب رو بالا کشیدم و شوکه به تهیونگ نگاه کردم که روی نیمکت دراز کشیده بود و سرش رو روی پاهام گذاشته بود..
شوکه و گنگ نگاش کردم که دست جلو آورد و کتابم رو گرفت و گفت
تهیونگ: چی میخونی؟
چیزی نگفتم..نگاهی به کتاب انداخت و بعد كتاب رو روی سینه اش گذاشت و چشماش رو بست..
تهیونگ: امروز خیلی از جانب من حرف زدى..
لبخندی زدم و گفتم
مری: خبرا چه زود میپیچه..
تهیونگ: اره.. زود میپیچه ولی این یکی نپیچیده... خودم
اونجا بودم..
متعجب گفتم
مری: اونجا بودین؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
تهیونگ: بالاخره باید میفهمیدم چی به چیه..
چشماش رو باز کرد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: ولی خوشم اومد.. فک کردم فقط پروبازی و زبون درازی جلوی منو بلدی.. ولی دیدم نه... چیزهای دیگه ام سرت میشه... جدی بودن و مدیریت هم بلدی..
و چشماش رو بست..
۱۱.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.