*My alpha* پارت۲
اما هر قدمی که بر میداشتم گرگم ناارومی بیشتری میکرد..رایحه ای به مشامم میرسه..رایحهی یه امگا...جفت.
نگاهمو بین جمعیت چرخوندم.ولی با صدای بتا مجبور شدم حواسم رو برای کاری که الان باید انجام میدادم جمع کنم"
"الفا اینجا بشنید"
روی تختی که اشاره کرده بود نشستم و خودش کنار سرپا ایستاد.درست مثل چند تا بتای دیگه.
"نوشیدنی رو بیارید"
هر چی بیشتر میگذشت گرگم ناارومیش بیشتر میشد...ناارومیی که شاید دلیلش نااروم بودن جفتمه.جفتی که سال هاست دنبالش میگردم.ولی اون کجاست؟رایحه اش به مشامم میرسه ولی بین جمعیت گمه.
یکی از امگاها چای اکلیل کوهی رو روی میز کوچیک جلوی پام گذاشت و بعد کنار بتا های اطرافم ایستاد.
"همه به کیم تهیونگ الفای جدید پکمون احترام میذاریم"
همهی کسایی که دور تا دورم تو باغ نشسته بودند از جاشون بلند شدن و طبق رسم قدیمیمون دست راستشونو بالا اوردن و با هم گفتند
"درود بر الفا"
و دستشونو روی قلبشون گذاشتن و دوباره نشستن.از این رسمای لعنتی متنفرم احساس میکنم به قرن ها قبل برگشتم.
چای رو بر داشتم و نوشیدم.و طرف خالی رو روی میز گذاشتم و دست چپمو بالا اوردم و با لحن پر غروری گفتم
"از امروز من الفای پک از تمام اعضای پک ماه طلایی محافظت میکنم"
تمام کسایی که دور تا دورم نشسته بودن شروع کردن به دست زدن.ولی بین اون صدا ها صدای داد به گوشم میرسید.همراهش سر درد وحشتناکی سراغم اومد که باعث شد صورتمو جمع کنم.
"چیزی شده الفا"
از روی تخت بلند شدم و به سمت جمعیت و جایی که رایحهی امگام به مشامم میرسید رفتم.هر چی نزدیک تر میشدم گرگم نا ارومی بیشتری میکرد...رفتم میون جمعیت و همشون با دیدنم بهم زل میزدن و رایحهی امگاهای بدون جفت توی فضا پخش شده بود...خودشه اون همین نزدیکی هاست.
اون ناارومه...اون ترسیده و من لعنتی اینجام و هنوز پیداش نکردم.
به ردیف اخر صندلی ها رسیدم که رایحه از سمت چپم به مشامم رسید.سرمو برگدوندمو با دیدن دختر ظریفی که مشخص بود حدودا هجده سال داره و روی پای یه بتا نشسته بود و صورتشو جمع کرده بود به سمتش رفتم.
اون بتای لعنتی داره په غلطی میکنه؟؟اونم با جفت من؟؟
گرگم عصبانی بود و همین باعث شده بود کنترلمو از دست بدم...با سرعت و اخمای در هم به سمتشون برم .بتا با دیدنم چهره اش رنگ پریده شد و امگارو بیشتر به خودش فشار داد تا تکون نخوره.
نگاهمو بین جمعیت چرخوندم.ولی با صدای بتا مجبور شدم حواسم رو برای کاری که الان باید انجام میدادم جمع کنم"
"الفا اینجا بشنید"
روی تختی که اشاره کرده بود نشستم و خودش کنار سرپا ایستاد.درست مثل چند تا بتای دیگه.
"نوشیدنی رو بیارید"
هر چی بیشتر میگذشت گرگم ناارومیش بیشتر میشد...ناارومیی که شاید دلیلش نااروم بودن جفتمه.جفتی که سال هاست دنبالش میگردم.ولی اون کجاست؟رایحه اش به مشامم میرسه ولی بین جمعیت گمه.
یکی از امگاها چای اکلیل کوهی رو روی میز کوچیک جلوی پام گذاشت و بعد کنار بتا های اطرافم ایستاد.
"همه به کیم تهیونگ الفای جدید پکمون احترام میذاریم"
همهی کسایی که دور تا دورم تو باغ نشسته بودند از جاشون بلند شدن و طبق رسم قدیمیمون دست راستشونو بالا اوردن و با هم گفتند
"درود بر الفا"
و دستشونو روی قلبشون گذاشتن و دوباره نشستن.از این رسمای لعنتی متنفرم احساس میکنم به قرن ها قبل برگشتم.
چای رو بر داشتم و نوشیدم.و طرف خالی رو روی میز گذاشتم و دست چپمو بالا اوردم و با لحن پر غروری گفتم
"از امروز من الفای پک از تمام اعضای پک ماه طلایی محافظت میکنم"
تمام کسایی که دور تا دورم نشسته بودن شروع کردن به دست زدن.ولی بین اون صدا ها صدای داد به گوشم میرسید.همراهش سر درد وحشتناکی سراغم اومد که باعث شد صورتمو جمع کنم.
"چیزی شده الفا"
از روی تخت بلند شدم و به سمت جمعیت و جایی که رایحهی امگام به مشامم میرسید رفتم.هر چی نزدیک تر میشدم گرگم نا ارومی بیشتری میکرد...رفتم میون جمعیت و همشون با دیدنم بهم زل میزدن و رایحهی امگاهای بدون جفت توی فضا پخش شده بود...خودشه اون همین نزدیکی هاست.
اون ناارومه...اون ترسیده و من لعنتی اینجام و هنوز پیداش نکردم.
به ردیف اخر صندلی ها رسیدم که رایحه از سمت چپم به مشامم رسید.سرمو برگدوندمو با دیدن دختر ظریفی که مشخص بود حدودا هجده سال داره و روی پای یه بتا نشسته بود و صورتشو جمع کرده بود به سمتش رفتم.
اون بتای لعنتی داره په غلطی میکنه؟؟اونم با جفت من؟؟
گرگم عصبانی بود و همین باعث شده بود کنترلمو از دست بدم...با سرعت و اخمای در هم به سمتشون برم .بتا با دیدنم چهره اش رنگ پریده شد و امگارو بیشتر به خودش فشار داد تا تکون نخوره.
۴۵.۶k
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.