بیم
بوی الکل طبی و ماده بیهوش کننده
صدای جیغ بچه و سرفه هایِ مرد مریض
چراغای چشم کور کن بالایِ سرم
و پرستاری که از من میخواد دستمو مشت کنم تا رگم زودتر پیدا بشه
چیزی که میخواد رو انجام می دم و صورتمو رو به سقف میچرخونم
اشک هام لحظه ای بند نمیاد
از تمام عالم و ادم متنفرم!
از کسایی که عوضی و حروم زادن و بقیه رم عین خودشون میبینن متنفرم!
تیزی ای توی دستم فرو می ره و بعد بند کشی بالای آرنجم باز میشه
پرستار با لبخند رو مخی بهم میگه:
چه دختر شجاعی!و من با خودم می گم:آدمی که مُرده دردی حس نمیکنه تا حالا هم بخواد شجاعتی از خودش نشون بده
دوباره به چراغا نگاه می کنم....هیچوقت هیچ نقطه ی روشنی تو زندگیم نداشتم هر چی ام بوده مثل لامپ صد بعد یه مدت پر پر زده و سوخته و منم با خودش خاکستر کرده
می خوام این بار رو ضعیف باشم
می خوام برام مهم نباشه کی راجبم چی فکر میکنه
شاید خنده دار باشه ولی ضربان قلبمو حس نمی کنم
دیگه امیدی به اینده ندارم
تو جامعه ای که به یه دختر مُردنی با لباسای پوشیده رحمی نمیشه آینده ای وجود نداره
مامان ایستاده بالا سرم و می گه
روزانه برا خیلی از دخترا و زنا این اتفاقا می یوفته اما همشون تهش یه فحش میدن و رد میشن...
اون هم منو ضعیف خطاب میکنه و میره تا دارو هامو بخره
اما قضاوت با شما
فکر کنید در حالیکه به شدت بیمارید و دقایقی پیش کل محتویات معدتونو بالا آوردید.....یک روز کامل چیزی نخوردید...و دنیا داره دور سرتون میچرخه یه عوضی ننه خراب دستشو بین پاتون ببره....و این اتفاق بار چندمی باشه که براتون میوفته....
من ادم ترسو ایم!من آدم خسته و افسرده ایم!
زندگیم مثل یه قایق رها شده رو یه اقیانوس طوفانیه....
من دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونم....می خوام برم جایی که دیگه هیچ آدم کثیفی توش نفس نکشه میخوام برم جایی که مردم کارای زشت آدم های پَست رو توجیح نکنن و سعی نکنن هم رو گول بزنن....
قطره قطره سِرُمی که توی رگم فرو میره تبدیل به اشکی می شه که از چشمم می جوشه
همچنان دلم نمیخواد به کسی نگاه کنم
انگار می ترسم چهره ی کریه و زشتی رو ببینم که میخواد بهم دست درازی کنه
عالم و آدم رو مقصر این اتفاق میدونم و حالا...من بی منطق ترین آدم جهانم....
ماسک مشکی رنگ روی صورتم خیس شده و از خودم بیشتر از بقیه متنفرم...
راس میگن تنفر آدمو کور می کنه و من حتی از کور شدن هم می ترسم
با صدای پرستار که از میخواد بلند شم و برگردم خونمون نگاهمو از سقف می گیرم
چسب گنده ای روی دست راستم چسبونده شده
خونه.....جایی که خیلی وقته حس خونه نمی ده...
برا آدم ترسویی مثل من هیچ جا امن نیست
هیچ جا....
⟨امیلی⟩
(دهم اردیبهشت هزار و چهارصد و دو)
‹دفترچه خاطرات طوسی نفرت انگیز من›
صدای جیغ بچه و سرفه هایِ مرد مریض
چراغای چشم کور کن بالایِ سرم
و پرستاری که از من میخواد دستمو مشت کنم تا رگم زودتر پیدا بشه
چیزی که میخواد رو انجام می دم و صورتمو رو به سقف میچرخونم
اشک هام لحظه ای بند نمیاد
از تمام عالم و ادم متنفرم!
از کسایی که عوضی و حروم زادن و بقیه رم عین خودشون میبینن متنفرم!
تیزی ای توی دستم فرو می ره و بعد بند کشی بالای آرنجم باز میشه
پرستار با لبخند رو مخی بهم میگه:
چه دختر شجاعی!و من با خودم می گم:آدمی که مُرده دردی حس نمیکنه تا حالا هم بخواد شجاعتی از خودش نشون بده
دوباره به چراغا نگاه می کنم....هیچوقت هیچ نقطه ی روشنی تو زندگیم نداشتم هر چی ام بوده مثل لامپ صد بعد یه مدت پر پر زده و سوخته و منم با خودش خاکستر کرده
می خوام این بار رو ضعیف باشم
می خوام برام مهم نباشه کی راجبم چی فکر میکنه
شاید خنده دار باشه ولی ضربان قلبمو حس نمی کنم
دیگه امیدی به اینده ندارم
تو جامعه ای که به یه دختر مُردنی با لباسای پوشیده رحمی نمیشه آینده ای وجود نداره
مامان ایستاده بالا سرم و می گه
روزانه برا خیلی از دخترا و زنا این اتفاقا می یوفته اما همشون تهش یه فحش میدن و رد میشن...
اون هم منو ضعیف خطاب میکنه و میره تا دارو هامو بخره
اما قضاوت با شما
فکر کنید در حالیکه به شدت بیمارید و دقایقی پیش کل محتویات معدتونو بالا آوردید.....یک روز کامل چیزی نخوردید...و دنیا داره دور سرتون میچرخه یه عوضی ننه خراب دستشو بین پاتون ببره....و این اتفاق بار چندمی باشه که براتون میوفته....
من ادم ترسو ایم!من آدم خسته و افسرده ایم!
زندگیم مثل یه قایق رها شده رو یه اقیانوس طوفانیه....
من دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونم....می خوام برم جایی که دیگه هیچ آدم کثیفی توش نفس نکشه میخوام برم جایی که مردم کارای زشت آدم های پَست رو توجیح نکنن و سعی نکنن هم رو گول بزنن....
قطره قطره سِرُمی که توی رگم فرو میره تبدیل به اشکی می شه که از چشمم می جوشه
همچنان دلم نمیخواد به کسی نگاه کنم
انگار می ترسم چهره ی کریه و زشتی رو ببینم که میخواد بهم دست درازی کنه
عالم و آدم رو مقصر این اتفاق میدونم و حالا...من بی منطق ترین آدم جهانم....
ماسک مشکی رنگ روی صورتم خیس شده و از خودم بیشتر از بقیه متنفرم...
راس میگن تنفر آدمو کور می کنه و من حتی از کور شدن هم می ترسم
با صدای پرستار که از میخواد بلند شم و برگردم خونمون نگاهمو از سقف می گیرم
چسب گنده ای روی دست راستم چسبونده شده
خونه.....جایی که خیلی وقته حس خونه نمی ده...
برا آدم ترسویی مثل من هیچ جا امن نیست
هیچ جا....
⟨امیلی⟩
(دهم اردیبهشت هزار و چهارصد و دو)
‹دفترچه خاطرات طوسی نفرت انگیز من›
۶.۵k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.