جنگل مرگ ☠︎︎
#جنگل_مرگ ☠︎︎
𝐏𝐀𝐑𝐓. 𝟐
یه خنده از روی عصبانیت زدم وبا دفاع شخصی که از مامانم یاد گرفتم به سمتش حمله ور شدم.!
ماریا:باشه(خنده عصبی)
رفتم جلو یدونه زدم جای حساسش از دستش گرفتمو پرتش کردم زمین. رسما عقیم شد.
بچه ها:اووووو
*شب*
شب شدو همه برای خوردن مارش ملو دور آتیش جمع شدن اما من آتیش خودمو جدا روشن کردمو رو به جنگل نشستم کمی از هوای خنک و خوشبوش وارد ریه هام کردم.
نگاهی به اطراف انداختم که یه نور آبی دیدم.!(از اون روح کوچولو آبی که دختره تو فیلم دلیر میدید)
رفتم سمتش، خواستم بگیرمش که ناپدید شدو یذره دورتر نمایان شد.!
همینطور که جلو میرفتم یادم افتاد از بچه ها دور شدم وسط جنگل گم شدم.
ترسیده بودم نمیدونستم چکار کنم.!
دست و پاهام میلرزید هرجا رو که میرفتم انگار دور خودم میچرخیدم.!
دیگه سر جام وایسادم خشکم زده بود
که...
که حس کردم یکی پشت سرمه نگاهی که انداختم یه سایه پشتم دیدم سریع پا تند کردم .
وقتی میدوییدم پشت سرمو نگاه میکردم و اون هی دنبالم میکرد.
وقتی پشت سرمو نگاه کردم سرم محکم خورد به یه تنه بزرگ و افتادم زمین .
چرا من اینقدر دست و پا چلفتی ام!
سعی میکردیم خودمو رو زمین تکون بدم اما از درد نمیتونستم.
دستی روی سرم کشیدم خیلی بد خون میومد.
کم کم چشام تار شد و سیاهی مطلق.
....
با حس درد کوچیکی چشامو باز کردم.
دستی به سرم کشیدم دورش باند کشیده شده بود .
وقتی بلند شدم توی اتاق بودم.
خوب همجا رو با چشام آنالیز کردم یه اتاق با تم قرمز و سیاه.
اروم از جام بلند شدمو به سمت پنجره رفتم.
هوا ابری و تاریک بود.
همون جنگل بود.
حس خوبی نداشتم.
داشتم بیرونو نگاه میکردم که در باز شد.
با گامی صدا دار وارد اتاق شد. یه مرد با موهای نسبتا بلوند. چشمای قرمز چطور ممکنه؟!
لباس و شلوار مشکی، کفشای چرم.
جیمین:میبینم که بیدار شدی
با سردی که تو صداش بود حس خوبی نگرفتم
ابرو هام توی هم جمع شدن
ماریا:تو کی هستی؟ من کجام؟
جیمین:تو توی عمارت منی، منم پارک جیمینم
با چشمای سرد نافذش بهم خیره شده بود
ماریا:چطور منو پیدا کردی
جیمین :دیشب داداشم از دست گرگ ها نجاتت داد
با حرفی که زد منو بد تر به خودش مشکوک کرد.
ماریا:گرگ؟ ولی تا جایی که میدونم گرگ نبود!
جیمین:اره پس چی؟ حتما فکر کردی شاهزاده با اسب سفید بوده
ماریا: نمکدون، ادم دنبالم بود
جیمین:اونش دیگه مشکل من نیست چشات چپه دیده
ماریا:تو که چشات راست میبینه بگو
جیمین:خانم یون واسه شام صدات میزنه بعدش بیا پایین.
ماریا:ولی من...
تا خواستم حرفی بزنم رفت بیرون. دلم میخواست همون درو بکوبونم توی صورت یخیش
𝐏𝐀𝐑𝐓. 𝟐
یه خنده از روی عصبانیت زدم وبا دفاع شخصی که از مامانم یاد گرفتم به سمتش حمله ور شدم.!
ماریا:باشه(خنده عصبی)
رفتم جلو یدونه زدم جای حساسش از دستش گرفتمو پرتش کردم زمین. رسما عقیم شد.
بچه ها:اووووو
*شب*
شب شدو همه برای خوردن مارش ملو دور آتیش جمع شدن اما من آتیش خودمو جدا روشن کردمو رو به جنگل نشستم کمی از هوای خنک و خوشبوش وارد ریه هام کردم.
نگاهی به اطراف انداختم که یه نور آبی دیدم.!(از اون روح کوچولو آبی که دختره تو فیلم دلیر میدید)
رفتم سمتش، خواستم بگیرمش که ناپدید شدو یذره دورتر نمایان شد.!
همینطور که جلو میرفتم یادم افتاد از بچه ها دور شدم وسط جنگل گم شدم.
ترسیده بودم نمیدونستم چکار کنم.!
دست و پاهام میلرزید هرجا رو که میرفتم انگار دور خودم میچرخیدم.!
دیگه سر جام وایسادم خشکم زده بود
که...
که حس کردم یکی پشت سرمه نگاهی که انداختم یه سایه پشتم دیدم سریع پا تند کردم .
وقتی میدوییدم پشت سرمو نگاه میکردم و اون هی دنبالم میکرد.
وقتی پشت سرمو نگاه کردم سرم محکم خورد به یه تنه بزرگ و افتادم زمین .
چرا من اینقدر دست و پا چلفتی ام!
سعی میکردیم خودمو رو زمین تکون بدم اما از درد نمیتونستم.
دستی روی سرم کشیدم خیلی بد خون میومد.
کم کم چشام تار شد و سیاهی مطلق.
....
با حس درد کوچیکی چشامو باز کردم.
دستی به سرم کشیدم دورش باند کشیده شده بود .
وقتی بلند شدم توی اتاق بودم.
خوب همجا رو با چشام آنالیز کردم یه اتاق با تم قرمز و سیاه.
اروم از جام بلند شدمو به سمت پنجره رفتم.
هوا ابری و تاریک بود.
همون جنگل بود.
حس خوبی نداشتم.
داشتم بیرونو نگاه میکردم که در باز شد.
با گامی صدا دار وارد اتاق شد. یه مرد با موهای نسبتا بلوند. چشمای قرمز چطور ممکنه؟!
لباس و شلوار مشکی، کفشای چرم.
جیمین:میبینم که بیدار شدی
با سردی که تو صداش بود حس خوبی نگرفتم
ابرو هام توی هم جمع شدن
ماریا:تو کی هستی؟ من کجام؟
جیمین:تو توی عمارت منی، منم پارک جیمینم
با چشمای سرد نافذش بهم خیره شده بود
ماریا:چطور منو پیدا کردی
جیمین :دیشب داداشم از دست گرگ ها نجاتت داد
با حرفی که زد منو بد تر به خودش مشکوک کرد.
ماریا:گرگ؟ ولی تا جایی که میدونم گرگ نبود!
جیمین:اره پس چی؟ حتما فکر کردی شاهزاده با اسب سفید بوده
ماریا: نمکدون، ادم دنبالم بود
جیمین:اونش دیگه مشکل من نیست چشات چپه دیده
ماریا:تو که چشات راست میبینه بگو
جیمین:خانم یون واسه شام صدات میزنه بعدش بیا پایین.
ماریا:ولی من...
تا خواستم حرفی بزنم رفت بیرون. دلم میخواست همون درو بکوبونم توی صورت یخیش
۶۹۴
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.