رمان تنهاترین در دنیا پارت🖤 ۴🖤
تو حال خودم بودم که یک دفعه
?:پخ
یک زره ترسیدم برگشتم دیدم
پسر داییم
ات: تو شعور نداری؟!
پ.ی: نه😂😂تو داری؟!
ات: بله دارم ، اصلا برای چی اومدی اینجا
اومدم توی اتاق نشستم رو صندلی کنار تخت
پ.ی: هیچی می خواستم بدونم زنده ای یا مرده ای
آخه ۲ ساعت این بالایی
ات؛ واقعا جدا ۲ ساعت بالا بودم؟
پ.ی: آره بابا شایدم بیشتر
دخترک خیلی وقتا جسمش هست ولی روحش یک جای دیگه است
ات: خوب که چی؟! اصلا دلم خواسته بالا بمونم مگه خودت اتاق نداری
پسرک خودش انداخت رو تخت دخترک
ات: هی پاشو کثیفش می کنی
پ.ی: هی پاشو کثیفش می کنی🤪🤪😝😝🤣🤣
ات: ادعای منو در نیار
پ.ی: ادعای منو در نیار🤣🤣
ات: هوففف😑
پ.ی: خوب کوچولو خوب جایی واسه خودت درست کردی یا
دور از همه جون میده واسه شیطونی😈
ات: منظورت چی؟!
پ.ی:🙃یعنی تو منظور منو نفهمیدی
پسرک خودشو نزدیک کرد
دخترک ترسیده بود
تنها راهی به سرش زد این بود که قوطی رنگ ریخت رو پسرک
پ.ی: این چه کاری بود کردییییی آخ چشمم مامان
پسرک داد و فریاد انداخت
مادر دخترک و پسرک اومدن
زن دایی: نگاه کن ات چی کارش کردی؟! نگاه کن
ات: ولی
مادر ات: ات بس کن ساکت شو
مادر ات: بیا عمه قربونت بره بیا بریم
پسرک پوزخندی دور از چشم همه به ات زد و رفت
چند دقیقه گذشت و مادر دخترک اومد تو اتاقش و شروع به سرزنش کردن دخترک کرد
ات: مامان من مجبور بودم
مادر ات: بسه کن ات از دروغ
مادر ات: برای چی مجبور بودی
ات: اون می خواست بهم دست بزنه
احساس سوزش کردم مادرم بهم سیلی زد
مادر ات: خیلی دختر بدی هستی برای اینکه دروغ بگی همچین دروغی گفت برادرزاده من همچین آدمی نیست
ات: ولی مامان
مادر ات: ساکت شو
مادر ات: تنبیه تو اینکه چند روز تو اتاقت می مونی سال تحویلم همینطور و اینکه فردای سال تحویل می تونی بیای بیرون
درو مادرم محکم بست و رفت
تلخ نه؟!
مقصر اصلی کسی دیگه است ولی حتی مادرم باورم نداره
میگن دروغگو فراموش کردن دروغ اونا شروع کردن وقتی قولای الکی میدادن😄💔
واقعا خیلی تنهام ، تنهاترین در دنیا هستم
رفتم روی تختم ملحف تخت عوض کردم احساس بدی داشتم اون روش بود
چشمام بستم دلم می خواست هرگز بیدار نشم خوابم برد که...
نویسنده: نقاب سیاه
@bts-aiteh2
@jk.Black.mask
?:پخ
یک زره ترسیدم برگشتم دیدم
پسر داییم
ات: تو شعور نداری؟!
پ.ی: نه😂😂تو داری؟!
ات: بله دارم ، اصلا برای چی اومدی اینجا
اومدم توی اتاق نشستم رو صندلی کنار تخت
پ.ی: هیچی می خواستم بدونم زنده ای یا مرده ای
آخه ۲ ساعت این بالایی
ات؛ واقعا جدا ۲ ساعت بالا بودم؟
پ.ی: آره بابا شایدم بیشتر
دخترک خیلی وقتا جسمش هست ولی روحش یک جای دیگه است
ات: خوب که چی؟! اصلا دلم خواسته بالا بمونم مگه خودت اتاق نداری
پسرک خودش انداخت رو تخت دخترک
ات: هی پاشو کثیفش می کنی
پ.ی: هی پاشو کثیفش می کنی🤪🤪😝😝🤣🤣
ات: ادعای منو در نیار
پ.ی: ادعای منو در نیار🤣🤣
ات: هوففف😑
پ.ی: خوب کوچولو خوب جایی واسه خودت درست کردی یا
دور از همه جون میده واسه شیطونی😈
ات: منظورت چی؟!
پ.ی:🙃یعنی تو منظور منو نفهمیدی
پسرک خودشو نزدیک کرد
دخترک ترسیده بود
تنها راهی به سرش زد این بود که قوطی رنگ ریخت رو پسرک
پ.ی: این چه کاری بود کردییییی آخ چشمم مامان
پسرک داد و فریاد انداخت
مادر دخترک و پسرک اومدن
زن دایی: نگاه کن ات چی کارش کردی؟! نگاه کن
ات: ولی
مادر ات: ات بس کن ساکت شو
مادر ات: بیا عمه قربونت بره بیا بریم
پسرک پوزخندی دور از چشم همه به ات زد و رفت
چند دقیقه گذشت و مادر دخترک اومد تو اتاقش و شروع به سرزنش کردن دخترک کرد
ات: مامان من مجبور بودم
مادر ات: بسه کن ات از دروغ
مادر ات: برای چی مجبور بودی
ات: اون می خواست بهم دست بزنه
احساس سوزش کردم مادرم بهم سیلی زد
مادر ات: خیلی دختر بدی هستی برای اینکه دروغ بگی همچین دروغی گفت برادرزاده من همچین آدمی نیست
ات: ولی مامان
مادر ات: ساکت شو
مادر ات: تنبیه تو اینکه چند روز تو اتاقت می مونی سال تحویلم همینطور و اینکه فردای سال تحویل می تونی بیای بیرون
درو مادرم محکم بست و رفت
تلخ نه؟!
مقصر اصلی کسی دیگه است ولی حتی مادرم باورم نداره
میگن دروغگو فراموش کردن دروغ اونا شروع کردن وقتی قولای الکی میدادن😄💔
واقعا خیلی تنهام ، تنهاترین در دنیا هستم
رفتم روی تختم ملحف تخت عوض کردم احساس بدی داشتم اون روش بود
چشمام بستم دلم می خواست هرگز بیدار نشم خوابم برد که...
نویسنده: نقاب سیاه
@bts-aiteh2
@jk.Black.mask
۳۳.۹k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.