کافه پروکوپ/پارت ۲۵
از زبان جونگکوک :
از هردوتاشون پرسیدم که چی شده اونام کوتاه بهم جواب میدادن خیلی ناراحتشون شدم سعی کردم یکم از این حال درشون بیارم گفتم: آخه چرا اینطوریه
تهیونگ: چی چطوریه
جونگکوک: وقتی شما دوتا رل زدین من سینگل بودم و همش منو دس مینداختین من بلاخره با شما همراه شدم و وارد رابطه شدم الان شما دوتا با هم شکست عشقی خوردین و من بازم تنها شدم
جیمین: امیدوارم هیچوقت از این تنهایی در نیای
جونگکوک: اووووو جیمین شی تو واقعا فیلسوف شدی تاثیر شکست خوردن روت مثبت بوده ولی تهیونگ هیونگ هنوز چیزی بروز نداده فک کنم برعکس تو عقلشو از دست داده.... جمله آخرمو که گفتم تهیونگ لیوانش رو برداشت و میخواست پرت کنه طرفم که بلند شدم و با خنده فرار کردم ولی اون دوتا به هیچ وجه لبخند نزدن بنابراین خودمو جمع کردم و جدی شدم و گفتم: من میرم پیش کاترین شمام دانشگاه میرین؟
تهیونگ: نه من که نمیتونم برم
جیمین: منم نمیرم . مگه امروز کاترین کلاس نداشت؟
جونگکوک: یه دونه داره الانا دیگه تموم میشه دیگه تا ظهر کلاس نداره میرم پیشش
تهیونگ و جیمین: بسلامت....
تو راه به کاترین زنگ زدم که گوشیو برداشت
گفتم: عزیزم کجایی؟
کاترین: هنوز تو دانشگام ولی کلاسم تموم شده تو کجایی؟
جونگکوک: دارم میام پیش تو میخوایم بریم یه جای خوب دوتایی
کاترین: بیا منتظرتم...
وقتی رسیدم پیش کاترین با هم دیگه از شهر زدیم بیرون و رفتیم تو طبیعت نشستیم خیلی آرامش داشت خیلی سکوت اطرافمون خواستنی بود روی یه تپه سبز نشستیم و کنار هم رو سبزه ها دراز کشیدیم و آسمونو نگاه کردیم به کاترین نگاه کردم که دیدم سرشو گذاشته رو زمین و حس کردم راحت نیست دستمو دراز کردم و گفتم: سرتو بزار رو دست من؛ سرشو که گذاشت رو بازوم کشیدمش تو بغل خودم و موهاشو بوسیدم اونم دستشو رو سینم میکشید بعدش کاترین گفت: جونگکوک چیزی شده
جونگکوک: چطور مگه
کاترین: آخه انگار مثل همیشه سرحال و سرخوش نیستی
جونگکوک: پیش تو خوبم ولی یکم نگران جیمین و تهیونگم
کاترین: چرا چی شده مگه؟ نکنه اتفاقی براشون افتاده؟
جونگکوک: اتفاق که .... تو رابطه عشقیشون دچار مشکل شدن چند روزه درگیرن
کاترین: شاید منو تو بتونیم کمکشون کنیم
جونگکوک: نه اونا به زمان نیاز دارن تا آروم بشن بعدش خودشون تصمیم میگیرن
از زبان کاترین: به جونگکوک گفتم:
حتما خیلی احساس بدی داری که هم خونه هات اینطوری ناراحتن
جونگکوک منو به خودش چسبوند و گفت: آره واقعا دلم به دردمیاد وقتی ناراحتن ولی متاسفانه کاری ازم برنمیاد براشون انجام بدم فقط همیشه سعی میکنم بهشون روحیه بدم
ولی تو نمیخواد نگران چیزی باشی ما سه تا خودمون قلق همو میدونیم...حالا اینا رو ولش کن الان میخوام فقط روی تو تمرکز کنم...
از هردوتاشون پرسیدم که چی شده اونام کوتاه بهم جواب میدادن خیلی ناراحتشون شدم سعی کردم یکم از این حال درشون بیارم گفتم: آخه چرا اینطوریه
تهیونگ: چی چطوریه
جونگکوک: وقتی شما دوتا رل زدین من سینگل بودم و همش منو دس مینداختین من بلاخره با شما همراه شدم و وارد رابطه شدم الان شما دوتا با هم شکست عشقی خوردین و من بازم تنها شدم
جیمین: امیدوارم هیچوقت از این تنهایی در نیای
جونگکوک: اووووو جیمین شی تو واقعا فیلسوف شدی تاثیر شکست خوردن روت مثبت بوده ولی تهیونگ هیونگ هنوز چیزی بروز نداده فک کنم برعکس تو عقلشو از دست داده.... جمله آخرمو که گفتم تهیونگ لیوانش رو برداشت و میخواست پرت کنه طرفم که بلند شدم و با خنده فرار کردم ولی اون دوتا به هیچ وجه لبخند نزدن بنابراین خودمو جمع کردم و جدی شدم و گفتم: من میرم پیش کاترین شمام دانشگاه میرین؟
تهیونگ: نه من که نمیتونم برم
جیمین: منم نمیرم . مگه امروز کاترین کلاس نداشت؟
جونگکوک: یه دونه داره الانا دیگه تموم میشه دیگه تا ظهر کلاس نداره میرم پیشش
تهیونگ و جیمین: بسلامت....
تو راه به کاترین زنگ زدم که گوشیو برداشت
گفتم: عزیزم کجایی؟
کاترین: هنوز تو دانشگام ولی کلاسم تموم شده تو کجایی؟
جونگکوک: دارم میام پیش تو میخوایم بریم یه جای خوب دوتایی
کاترین: بیا منتظرتم...
وقتی رسیدم پیش کاترین با هم دیگه از شهر زدیم بیرون و رفتیم تو طبیعت نشستیم خیلی آرامش داشت خیلی سکوت اطرافمون خواستنی بود روی یه تپه سبز نشستیم و کنار هم رو سبزه ها دراز کشیدیم و آسمونو نگاه کردیم به کاترین نگاه کردم که دیدم سرشو گذاشته رو زمین و حس کردم راحت نیست دستمو دراز کردم و گفتم: سرتو بزار رو دست من؛ سرشو که گذاشت رو بازوم کشیدمش تو بغل خودم و موهاشو بوسیدم اونم دستشو رو سینم میکشید بعدش کاترین گفت: جونگکوک چیزی شده
جونگکوک: چطور مگه
کاترین: آخه انگار مثل همیشه سرحال و سرخوش نیستی
جونگکوک: پیش تو خوبم ولی یکم نگران جیمین و تهیونگم
کاترین: چرا چی شده مگه؟ نکنه اتفاقی براشون افتاده؟
جونگکوک: اتفاق که .... تو رابطه عشقیشون دچار مشکل شدن چند روزه درگیرن
کاترین: شاید منو تو بتونیم کمکشون کنیم
جونگکوک: نه اونا به زمان نیاز دارن تا آروم بشن بعدش خودشون تصمیم میگیرن
از زبان کاترین: به جونگکوک گفتم:
حتما خیلی احساس بدی داری که هم خونه هات اینطوری ناراحتن
جونگکوک منو به خودش چسبوند و گفت: آره واقعا دلم به دردمیاد وقتی ناراحتن ولی متاسفانه کاری ازم برنمیاد براشون انجام بدم فقط همیشه سعی میکنم بهشون روحیه بدم
ولی تو نمیخواد نگران چیزی باشی ما سه تا خودمون قلق همو میدونیم...حالا اینا رو ولش کن الان میخوام فقط روی تو تمرکز کنم...
۱۹.۷k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.