گل رز♔
گل رز♔
#پارت30
کاخ ـه سلطنتیِ ناکاهارا}
از زبان چویا]
پدر؟ اکیرا؟ برادر ـه ناتنی؟
باورم نمیشه، اصلا امکان نداره!!
اصلا چرا بقیه ی صفحات خالیه؟ یعنی اینا خاطرات ـه پدر ـه؟
نه، نه، خیلی گیج ـم!
_زود باش برشگردون!!
داد ـه پدرم که تا اتاق ـم اومده بود باعث شد از افکارم بیرون بیام ـو به در خیره بشم.
سریع از جام بلند شدم ـو از در بیرون رفتم.
به سرعت از پله ها پایین رفتم.
پدر داشت سر ـه رزی سان داد میزد ـو همه ی سربازا با ترس داشتن نگاشون میکردن
رزی سان با بغض گفت: من کتاب ـو برنداشتم رئیس دارم راست ـشو میگم.
پدر یه سیلی به رزی سان زد ـو دوبرابر ـه فریاد ـه قبلی داد زد: بهت گفتم اون کتاب ـو تو کتابخونه نذار چرا هیچی نمیفهمی؟؟ اگه اون کتاب ـو پس ند...
_بسه پدر!!!!
با فریادی که زدم پدر با عصبانیت سمتم برگشت.
فکرشو میکردم اون کتاب مهم باشه، نمیدونستم بگم کتاب دست ـه منِ یا نه!؟
با تردید گفتم: خوب راستش... پدر من... من...
تنه صدامو کمی بالاتر بردم ـو ادامه دادم: من کتاب ـو برداشتم پدر!!
با تعجب بهم نگاه کرد.
اروم شده بود ولی انگار.. استرس داشت.
_من اون کتاب ـو برداشتم.
با استرس گفت: خوندی ـش؟!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: بله!
چشماش از تعجب گرد شد ـو با مکث از پلاه ها بالا رفت ـو سمت ـه اتاق ـش رفت ـو درو پشت ـه سرش بست.
از کارش تعجب کردم، الان باید سرم داد میزد ـو...
_چویا سان واقعا اون کتاب ـو شما برداشتید!؟
سمت ـه رزی سان برگشتم ـو سری تکون دادم.
با تعجب گفت: ولی چویا سان خودتون...
دستمو تکون دادم ـو گفتم:اتفاقی نمیوفته مطمئن باش!
سرشو پایین انداخت ـو گفت: از کجا مطمئنید چویا سان؟
لبخندی زدم ـو گفتم: مطمئنم، هرچی نباشه اون پدرمه!
بدون ـه اینکه منتظر جوابی ازش باش سریع به اتاقم رفتم ـو کتاب ـو برداشتم ـو سمت ـه اتاق پدرم رفتم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو در زدم.
صدایی ازش نیومد، بدون ـه اجازه وارد ـه اتاق ـش شدم ـو درو بستم.
ترس به دلم افتاد ولی میدونستم کاری ـم نداره.
لبه ی پنجره نشسته بود ـو دستشو رو سرش گذاشته بود ـو موهاشو چنگ زده بود.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: مـ... من متاسفم پدر... نمیدونستم که...
مکثی کردم ـو ادامه دادم: نه اتفاقا میدونستم که این کتاب براتون مهمه ولی با این حال... با این حال خیلی کنجکاو شدم که ببینم تو این کتاب چی نوشته شده،.. مـ... معذرت میخوام!
سرشو سمتم چرخوند ـو بهم زل زد.
با زل زدن ـش بهم بیشتر سرمو پایین انداختم ـو دستامو مشت کردم.
چند دقیقه بود که سکوت اتاق ـو پر کرده بود ولی با حرفی که زد سکوت ـه اتاق ـو شکوند:
_پس همه چیو فهمیدی!!
ادامه دارد...
#گل_رز_سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت30
کاخ ـه سلطنتیِ ناکاهارا}
از زبان چویا]
پدر؟ اکیرا؟ برادر ـه ناتنی؟
باورم نمیشه، اصلا امکان نداره!!
اصلا چرا بقیه ی صفحات خالیه؟ یعنی اینا خاطرات ـه پدر ـه؟
نه، نه، خیلی گیج ـم!
_زود باش برشگردون!!
داد ـه پدرم که تا اتاق ـم اومده بود باعث شد از افکارم بیرون بیام ـو به در خیره بشم.
سریع از جام بلند شدم ـو از در بیرون رفتم.
به سرعت از پله ها پایین رفتم.
پدر داشت سر ـه رزی سان داد میزد ـو همه ی سربازا با ترس داشتن نگاشون میکردن
رزی سان با بغض گفت: من کتاب ـو برنداشتم رئیس دارم راست ـشو میگم.
پدر یه سیلی به رزی سان زد ـو دوبرابر ـه فریاد ـه قبلی داد زد: بهت گفتم اون کتاب ـو تو کتابخونه نذار چرا هیچی نمیفهمی؟؟ اگه اون کتاب ـو پس ند...
_بسه پدر!!!!
با فریادی که زدم پدر با عصبانیت سمتم برگشت.
فکرشو میکردم اون کتاب مهم باشه، نمیدونستم بگم کتاب دست ـه منِ یا نه!؟
با تردید گفتم: خوب راستش... پدر من... من...
تنه صدامو کمی بالاتر بردم ـو ادامه دادم: من کتاب ـو برداشتم پدر!!
با تعجب بهم نگاه کرد.
اروم شده بود ولی انگار.. استرس داشت.
_من اون کتاب ـو برداشتم.
با استرس گفت: خوندی ـش؟!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: بله!
چشماش از تعجب گرد شد ـو با مکث از پلاه ها بالا رفت ـو سمت ـه اتاق ـش رفت ـو درو پشت ـه سرش بست.
از کارش تعجب کردم، الان باید سرم داد میزد ـو...
_چویا سان واقعا اون کتاب ـو شما برداشتید!؟
سمت ـه رزی سان برگشتم ـو سری تکون دادم.
با تعجب گفت: ولی چویا سان خودتون...
دستمو تکون دادم ـو گفتم:اتفاقی نمیوفته مطمئن باش!
سرشو پایین انداخت ـو گفت: از کجا مطمئنید چویا سان؟
لبخندی زدم ـو گفتم: مطمئنم، هرچی نباشه اون پدرمه!
بدون ـه اینکه منتظر جوابی ازش باش سریع به اتاقم رفتم ـو کتاب ـو برداشتم ـو سمت ـه اتاق پدرم رفتم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو در زدم.
صدایی ازش نیومد، بدون ـه اجازه وارد ـه اتاق ـش شدم ـو درو بستم.
ترس به دلم افتاد ولی میدونستم کاری ـم نداره.
لبه ی پنجره نشسته بود ـو دستشو رو سرش گذاشته بود ـو موهاشو چنگ زده بود.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: مـ... من متاسفم پدر... نمیدونستم که...
مکثی کردم ـو ادامه دادم: نه اتفاقا میدونستم که این کتاب براتون مهمه ولی با این حال... با این حال خیلی کنجکاو شدم که ببینم تو این کتاب چی نوشته شده،.. مـ... معذرت میخوام!
سرشو سمتم چرخوند ـو بهم زل زد.
با زل زدن ـش بهم بیشتر سرمو پایین انداختم ـو دستامو مشت کردم.
چند دقیقه بود که سکوت اتاق ـو پر کرده بود ولی با حرفی که زد سکوت ـه اتاق ـو شکوند:
_پس همه چیو فهمیدی!!
ادامه دارد...
#گل_رز_سگ_های_ولگرد_بانگو
۶.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.