میخوام قصه ی خیلی از ماها رو براتون تعریف کنم: آدمکی را م
میخوام قصه ی خیلی از ماها رو براتون تعریف کنم: آدمکی را می شناختم که از کل دنیا تنها یک دل داشت؛دلش پاک بود و بزرگ و آدمک آن را دوست داشت. گذشت دورانی و "آدمک" قصه ی ما، "آدم" شد. دنیای آدم ها را دید،شناخت و آرزو کرد که ای کاش برای همیشه آدمک باقی می ماند؛ ولی دیگر دیر بود و فرصت هم اندک... آدمک بالغ تغییر را دوست نداشت. از آن متنفر بود... میخواست خودش باشد ولی...ولی نشد؛ مدتی مقاومت کرد اما باز هم نشد...هیچکس آدم را دوست نداشت. او بود و دنیایش... تنهای تنها...دیگران برایش خط و نشان هایشان را کشیده بودند که یا تغییر و یا تنهایی... لبخندی تلخ زد و با خود خداحافظی کرد. از آن روز دیگر آدم، "آدم" نبود. چشم هایش دیگر رنگی از معصومیت نداشت. خنده هایش خالی از دروغ و ریا نبود. دنیای جدید قابل تحمل تر بود. آدم قصه ما دیگر تنها نبود دوستان دورش را گرفتند؛ ولی با همه این ها، در کنج دلش، در گوشه ترین قسمت قلبش، آدمکی بود که از او میخواست برگردد. دوباره "آدم" شود و به زندگی بیاید... اما نشد... خیلی سخت بود باز به روز های تنهایی مطلق برگشتن. روز هایی که تنها خاطرات تلخی از آن دوران به یادگار مانده... نمی توانست حق داشتن زندگی شاد را به خاطر آدم بودن از خودش بگیرد. برنگشت و آدم جدید ماند و ماند ومانند تا زمانی پیمان جاودانگی زندگی شکسته شد و با جهنم همنشین گشت... #دل_نوشته #Sayeh_PK
۴۵.۳k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.