𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐢𝐧 𝐟𝐫𝐨𝐬𝐞𝐭²
شب اونقدر ساکت بود که تنها صدایی که به گوش میرسید صدای جیرجیرک ها و بادی بود که لابهلای شاخه درخت ها می وزید همه بچه ها تو چادر های کمپین خواب بودن به جز ا.ت که بی صبرانه منتظر وقتی بود که خواب یونگی سنگین شه و برای خودش بره چرخی بزنه از بچگی بزرگترین آرزوش این بود که یه شب تا صبح رو توی جنگل تنها بچرخه وحالا موقع ش بود اما میدونست اگه به یونگی بگه اون نمیذاره حالا نزدیکای یک شب بود که دیگه همه جا ساکت بود به جز صدای باند و موزیکی که از چند کیلومتری شون میومد و توی چادر خودشون هم یونگی مثل یه بچه خوابیده بود نور ماه از لای چادر به صورتش میتابید و موهای مشکی ش روی صورتش ریخته بودن ا.ت یه لحظه نشست و به سینه یونگی که بالا وپایین میشد چشم دوخت آیا کار درستی میکرد؟یونگی وقتی بیدارمیشد واون رو پیدا نمیکرد چه حالی میشد؟خب ا.ت زود برمیگشت قبل از بیدار شدن یونگی
پا به تاریکی جنگل گذاشت از لای شاخه درخت ها گذشت
از کنار رودخونه گذشت از کنار لونه پرنده ها سوراخ های توی زمین گذشت وقتی که دورتر شد چراغ قوه ش رو دراورد و با اینکه نور ماه همه جای جنگل رو روشن کرده بود چراغ قوه ش رو روشن کرد احساس جادویی داشت حس میکرد الانه که پرواز کنه شادی وصف ناپذیری رو تو قلبش احساس میکرد رو برگ ها میدویید از شاخه ها آویزون میشد میپرید و از ته دلش میخندید وقتی که حس کرد دیگه حسابی دور شده از درختی بالا رفت نشست و به آسمون بی نظیری که با شاخه درخت ها آذین بندی شده بود نگاه کرد فوق العاده بود یه دفعه حس کرد هیچوقت تو زندگی ش انقد خوشحال نبوده چشماش رو بست و به سمفونی باد لای شاخه ها که با صدای جیرجیرک هادرآمیخته میشد گوش سپرد به درخت تکیه داد و هوای تازه جنگل رو نفس کشید شادی بی پایانی قلبش رولبریز میکرد داشت توی رویاش زندگی میکرد یه دفعه نگاهی به ساعت مچی ش انداخت که ساعت ۶:۲۷رو نشون میداد تصمیم گرفت برگرده از درخت پائین اومد بند کفشاش رو محکم کرد که صدای خش خشی شنید یه چوب برداشت و فوری آماده رزم شد
چه اتفاقی افتاد؟
یه پارچه سفید.یه بوی تند.تقلا.جیغ خفه.یه پسر که با بهت از خواب میپره و....سیاهی!
پا به تاریکی جنگل گذاشت از لای شاخه درخت ها گذشت
از کنار رودخونه گذشت از کنار لونه پرنده ها سوراخ های توی زمین گذشت وقتی که دورتر شد چراغ قوه ش رو دراورد و با اینکه نور ماه همه جای جنگل رو روشن کرده بود چراغ قوه ش رو روشن کرد احساس جادویی داشت حس میکرد الانه که پرواز کنه شادی وصف ناپذیری رو تو قلبش احساس میکرد رو برگ ها میدویید از شاخه ها آویزون میشد میپرید و از ته دلش میخندید وقتی که حس کرد دیگه حسابی دور شده از درختی بالا رفت نشست و به آسمون بی نظیری که با شاخه درخت ها آذین بندی شده بود نگاه کرد فوق العاده بود یه دفعه حس کرد هیچوقت تو زندگی ش انقد خوشحال نبوده چشماش رو بست و به سمفونی باد لای شاخه ها که با صدای جیرجیرک هادرآمیخته میشد گوش سپرد به درخت تکیه داد و هوای تازه جنگل رو نفس کشید شادی بی پایانی قلبش رولبریز میکرد داشت توی رویاش زندگی میکرد یه دفعه نگاهی به ساعت مچی ش انداخت که ساعت ۶:۲۷رو نشون میداد تصمیم گرفت برگرده از درخت پائین اومد بند کفشاش رو محکم کرد که صدای خش خشی شنید یه چوب برداشت و فوری آماده رزم شد
چه اتفاقی افتاد؟
یه پارچه سفید.یه بوی تند.تقلا.جیغ خفه.یه پسر که با بهت از خواب میپره و....سیاهی!
۱.۶k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.