ℙ𝕒𝕣𝕥 ♧²
𝕃𝕚𝕜𝕖 𝕓𝕝𝕠𝕠𝕕 𝕚𝕟 𝕞𝕪 𝕧𝕖𝕚𝕟𝕤
۱هفته بعد....
ا/ت ویو: دلم میخواست بیشتر پیش بابام میموندم ولی مجبورم. وسایلامو جمع کردم و منتظر بودم. رئیس جمهور حتی نزاشت بابا مارو به فرودگاه ببره و گفت که ماشین میفرسته دنبالمون. بعد ۳۰ دقیقه زنگ خونمونو زدن و فهمیدیم که وقت رفتنه.
راوی: پدر ا/ت چمدونای دختراشو برداشت و رفتن پایین. ا/ت برای آخرین بار پرید بغل باباش.
ا/ت: دلم برات تنگ میشه.
پدر ا/ت: منم دلم برات تنگ میشه فرشته من. ازت میخوام مواظب اریکا باشی. تو دیگه دختر عاقلی شدی. میدونم که از پس همه چی بر میای.
راوی: پدر ا/ت گونشو بوسید و ا/ت از بغل باباش بیرون اومد و بعدش اریکا رفت بغل باباش.
اریکا: منم دلم برات تنگ میشه بابایی (گریه)
پدر: دختر قوی باش اوضاع همیشه اینطور نمیمونه.
راوی: دخترا سوار ماشین شدن و رفتن سمت فرود گاه بعد ۱۰ مین رسیدن و سوار هواپیما شدن و رفتن کره.
۱ سال بعد.....
ا/ت ویو: الان ۱ ساله که با اریکا تو کره زندگی میکنم و از بابام خبری ندارم تقریبا دارم به این وضع عادت میکنم.
[بچه ها وقتی ا/ت اومد کره ۱۷ سالش بود و خواهرش۶]
صبح بیدار شدم و دست و صورتمو شستم باید میرفتم سرکار.
رفتم اتاق اریکا که دیدم هنوز خوابه.
ا/ت: مدرسَت دیر میشه ها.
اریکا: الان پا میشم.
ا/ت: سریع باش بیا صبونه بخور برو.
رفتم صبونمو خوردم و بعد چند لحظه اریکا ام اومد و صبونشو خورد رفت حاضر شد. منم لباسامو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون. مدرسه اریکا زیاد از خونمون دور نبود. گذاشتمش مدرسه و خودم رفتم سر کار. تو یه کافه کار میکردم. حقوقش بد نبود در حدی بود که بشه زندگی کرد.
رسیدم به کافه و رفتم تو ، سریع لباسمو با لباس کارم عوض کردم و مشغول کار شدم.
دیگه کم کم داشت کارم تموم میشد ، لباسامو عوض کردم و داشتم میرفتم که رئیس صدام کرد.
رئیس: ا/ت میشه یه لحظه بیای.
ا/ت: بله رئیس ، کارم داشتید؟
رئیس: دلم نمیخواست اینو بگم ولی باید اخراجت کنم.
ا/ت: چ...چی ولی چرا ، من کار اشتباهی کردم.
رئیس: نه کار اشتباهی نکردی ، ولی تو با چهره ای که داری هواس همه کارکنان و مشتریا رو پرت میکنی ، باعث میشه همه روت نظر داشته باشن.
ا/ت: واقعا بخاطر همچین دلیل مسخره میخوای اخراجم کنی؟
رئیس: متاسفم ، ولی مجبورم ، حقوق این ماهتم ریختم به حسابت. موفق باشی ا/ت.
ا/ت ویو: با گریه از کافه زدم بیرون. باید میرفتم دنبال اریکا سعی کردم خودمو جوری نشون بدم که اریکا متوجه نشه اخراج شدم.
ساعت ۳ بود و کم کم داشتن تعطیل میشدن.
اریکا ار دور دویید پرید بغلم.
ا/ت: سلام کوچولو.
اریکا: سلام آبجی جونم.
ا/ت: دوس داری ناهار بریم بیرون.
اریکا: اوهوم ، بریم.
ا/ت: خب چی دوس داری بخوریم.
اریکا: امممممم ، دوکبوکی
ا/ت: باشه ، بریم
•ادامه دارد•
▪︎مثل خون در رگ های من
۱هفته بعد....
ا/ت ویو: دلم میخواست بیشتر پیش بابام میموندم ولی مجبورم. وسایلامو جمع کردم و منتظر بودم. رئیس جمهور حتی نزاشت بابا مارو به فرودگاه ببره و گفت که ماشین میفرسته دنبالمون. بعد ۳۰ دقیقه زنگ خونمونو زدن و فهمیدیم که وقت رفتنه.
راوی: پدر ا/ت چمدونای دختراشو برداشت و رفتن پایین. ا/ت برای آخرین بار پرید بغل باباش.
ا/ت: دلم برات تنگ میشه.
پدر ا/ت: منم دلم برات تنگ میشه فرشته من. ازت میخوام مواظب اریکا باشی. تو دیگه دختر عاقلی شدی. میدونم که از پس همه چی بر میای.
راوی: پدر ا/ت گونشو بوسید و ا/ت از بغل باباش بیرون اومد و بعدش اریکا رفت بغل باباش.
اریکا: منم دلم برات تنگ میشه بابایی (گریه)
پدر: دختر قوی باش اوضاع همیشه اینطور نمیمونه.
راوی: دخترا سوار ماشین شدن و رفتن سمت فرود گاه بعد ۱۰ مین رسیدن و سوار هواپیما شدن و رفتن کره.
۱ سال بعد.....
ا/ت ویو: الان ۱ ساله که با اریکا تو کره زندگی میکنم و از بابام خبری ندارم تقریبا دارم به این وضع عادت میکنم.
[بچه ها وقتی ا/ت اومد کره ۱۷ سالش بود و خواهرش۶]
صبح بیدار شدم و دست و صورتمو شستم باید میرفتم سرکار.
رفتم اتاق اریکا که دیدم هنوز خوابه.
ا/ت: مدرسَت دیر میشه ها.
اریکا: الان پا میشم.
ا/ت: سریع باش بیا صبونه بخور برو.
رفتم صبونمو خوردم و بعد چند لحظه اریکا ام اومد و صبونشو خورد رفت حاضر شد. منم لباسامو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون. مدرسه اریکا زیاد از خونمون دور نبود. گذاشتمش مدرسه و خودم رفتم سر کار. تو یه کافه کار میکردم. حقوقش بد نبود در حدی بود که بشه زندگی کرد.
رسیدم به کافه و رفتم تو ، سریع لباسمو با لباس کارم عوض کردم و مشغول کار شدم.
دیگه کم کم داشت کارم تموم میشد ، لباسامو عوض کردم و داشتم میرفتم که رئیس صدام کرد.
رئیس: ا/ت میشه یه لحظه بیای.
ا/ت: بله رئیس ، کارم داشتید؟
رئیس: دلم نمیخواست اینو بگم ولی باید اخراجت کنم.
ا/ت: چ...چی ولی چرا ، من کار اشتباهی کردم.
رئیس: نه کار اشتباهی نکردی ، ولی تو با چهره ای که داری هواس همه کارکنان و مشتریا رو پرت میکنی ، باعث میشه همه روت نظر داشته باشن.
ا/ت: واقعا بخاطر همچین دلیل مسخره میخوای اخراجم کنی؟
رئیس: متاسفم ، ولی مجبورم ، حقوق این ماهتم ریختم به حسابت. موفق باشی ا/ت.
ا/ت ویو: با گریه از کافه زدم بیرون. باید میرفتم دنبال اریکا سعی کردم خودمو جوری نشون بدم که اریکا متوجه نشه اخراج شدم.
ساعت ۳ بود و کم کم داشتن تعطیل میشدن.
اریکا ار دور دویید پرید بغلم.
ا/ت: سلام کوچولو.
اریکا: سلام آبجی جونم.
ا/ت: دوس داری ناهار بریم بیرون.
اریکا: اوهوم ، بریم.
ا/ت: خب چی دوس داری بخوریم.
اریکا: امممممم ، دوکبوکی
ا/ت: باشه ، بریم
•ادامه دارد•
▪︎مثل خون در رگ های من
۳۸.۳k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.