پارت سیزدهم:)
دوستان معلومه سر پارت قبلی فشاری شدید ولی پارت بعد قراره اکلیلی بشید(وای اسپویلنگ😐🤣)
از زبان تهیونگ
بلاخره کیک رو آوردن و خوردیم یه تیکه خامه روی لبای ا/ت مونده بود با انگشت شستم پاکش کردم که با تعجب بهم زل زد تا. اون لحظه هیچی نمی فهمیدم که یهو فهمیدم چه غلطی کردم ... یاخدا نکنه دوستی ای که برای ساختنش کلی زحمت کشیدم انقدر راحت خراب بشه...چیکار کردم
بعد از اینکه کیک رو خوردیم توی راه خونه بودیم و پیاده روی می کردیم که یکمی کالری بسوزونیم..شیرینی و قند کیک بالا بود
ماه کامل شده بود و آسمون هم تمیز تمیز بود ستاره ها و کهکشان راه شیری یه مقداری مشخص بودن(دیدم که میگم) چه خوب میشد اگه الان دست تو دست با عشقم اینجا بودم...هرچند ..من عشقی نداشتم درسته خیلی دلم میخواست عاشق بشم اما تا الان اتفاق نیفتاده بود
ا/ت یهو سرعت گرفت و شروع کرد به پریدن مثل آهویی که از خطر شکارچی در امان باشه و با خیال راحت بپره
چند دقیقه نگذشته بود که از پریدن دست کشید و برگشت سمتم دستمو گرفت و با نگاهی که برق میزد گفت: ممنونم بخاطر همه چیز
گفتم:بابت چی دقیقا؟کاری کردم؟
لبخندی زد که از ستاره ها و ماه کامل توی اسمون زیبا تر بود و گفت: متوجه نیستی چه لطفی در حقم کردی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم اما اون به چشمام زل زده بود : م..من
چی میخواست بگه؟ به نظر میومد سخته براش
گفتم: چیزی هست که بخوای بگی؟
با احساس به چشمام نگاه می کرد..احساسی که حتی نمیتونم بگم دلیلش چیه
سری تکون داد: هیچی مهم نیست
و دوباره به پریدن ادامه داد تا رسیدیم عمارت
مادر و خواهرم رایا یه جوری بودن که با دیدن ما دوتا کلافه تر شدن ...وایسا پدرم اونجا نیست پس نکنع؟
آروم آروم صدای قدم هایی میومد به پله ها نگاه کردم پدرم بود که با پوزخند روی لبش که معلوم بود عصبانیت سر تا سر وجودش رو گرفته سمتم میومد
بهم که رسید خواستم سلام کنم که بلافاصله سوزشی توی صورتم حس کردم جلوی ا/ت این..اینکارو باهام کرد
دستمو روی صورتم گذاشتم:چیزی شده پدر
محکم گفت: خفه شو تهیونگ خفه شو .. اینطوری بهم قول داده بودی درس بخونی؟
با تعجب بهش خیره شده بودم اصلا نمی فهمیدم چی به چیه تا اینکه رو به ا/ت ایستاد و گفت: من بهت اجازه دادم عاشق پسرم من باشی؟
چییی؟ ا/ت عاشق...منه؟
از زبان ا/ت
جلوی تهیونگ این حرفو زد که بلافاصله تهیونگ با تعجب بهم زل زد و گفت: ا/ت این یعنی چی؟
مثل بچه ای که کار بدی کرده باشه و درحال تنبیه شدن باشه سرم رو پایین انداخته بودم
پدرش کیفمو دستم داد و گفت: همین الان برو بیرون و دیگه دور و ور تهیونگ نباش
داد مادرش بلند شد که گفت: چرا نمی فهمی تهیونگ ۲۳ سالشه بچه نیست برای این حرفا
پدرش پوزخندی زد و گفت: میدونی چقد خروجی از اون دانشگاه سخته؟ به نظرت تهیونگ هم زمان با عاشق شدن میتونه درس بخونه؟
مادر گفت: بچه نیستن میدونن که هرچیزی تایم خودشو داره
اما بدون توجه به هیچ کدوم برگردوندم سمت در و گفت: برو فقط
با چشمایی که چند دقیقه پیش با عشق بهش زل زده بودم نگاهش کردم البته تا گفته نماند این بار مقداری هم غم توش بود..من دوستش دارم ولی این..آخرین دیدارمونه؟
سریع در رو باز کردم و رفتم اونم توی این وقت شب صدای تهیونک میومد که خواهش میکرد که بیاد بیرون ولی اجازه نمیدادن
اشکی که روی گونم سر خورد رو پاک کردم و راه افتادم نمیدونستم عاشق شدن انقدر سخته
تهیونگ میخواست بهم کمک کنه...اما ...من عاشقش شده بودم و بدون اون دوباره همون ا/ت غمگینی میشدم که قرص خواب و ...مصرف می کرد..
از زبان تهیونگ
بلاخره کیک رو آوردن و خوردیم یه تیکه خامه روی لبای ا/ت مونده بود با انگشت شستم پاکش کردم که با تعجب بهم زل زد تا. اون لحظه هیچی نمی فهمیدم که یهو فهمیدم چه غلطی کردم ... یاخدا نکنه دوستی ای که برای ساختنش کلی زحمت کشیدم انقدر راحت خراب بشه...چیکار کردم
بعد از اینکه کیک رو خوردیم توی راه خونه بودیم و پیاده روی می کردیم که یکمی کالری بسوزونیم..شیرینی و قند کیک بالا بود
ماه کامل شده بود و آسمون هم تمیز تمیز بود ستاره ها و کهکشان راه شیری یه مقداری مشخص بودن(دیدم که میگم) چه خوب میشد اگه الان دست تو دست با عشقم اینجا بودم...هرچند ..من عشقی نداشتم درسته خیلی دلم میخواست عاشق بشم اما تا الان اتفاق نیفتاده بود
ا/ت یهو سرعت گرفت و شروع کرد به پریدن مثل آهویی که از خطر شکارچی در امان باشه و با خیال راحت بپره
چند دقیقه نگذشته بود که از پریدن دست کشید و برگشت سمتم دستمو گرفت و با نگاهی که برق میزد گفت: ممنونم بخاطر همه چیز
گفتم:بابت چی دقیقا؟کاری کردم؟
لبخندی زد که از ستاره ها و ماه کامل توی اسمون زیبا تر بود و گفت: متوجه نیستی چه لطفی در حقم کردی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم اما اون به چشمام زل زده بود : م..من
چی میخواست بگه؟ به نظر میومد سخته براش
گفتم: چیزی هست که بخوای بگی؟
با احساس به چشمام نگاه می کرد..احساسی که حتی نمیتونم بگم دلیلش چیه
سری تکون داد: هیچی مهم نیست
و دوباره به پریدن ادامه داد تا رسیدیم عمارت
مادر و خواهرم رایا یه جوری بودن که با دیدن ما دوتا کلافه تر شدن ...وایسا پدرم اونجا نیست پس نکنع؟
آروم آروم صدای قدم هایی میومد به پله ها نگاه کردم پدرم بود که با پوزخند روی لبش که معلوم بود عصبانیت سر تا سر وجودش رو گرفته سمتم میومد
بهم که رسید خواستم سلام کنم که بلافاصله سوزشی توی صورتم حس کردم جلوی ا/ت این..اینکارو باهام کرد
دستمو روی صورتم گذاشتم:چیزی شده پدر
محکم گفت: خفه شو تهیونگ خفه شو .. اینطوری بهم قول داده بودی درس بخونی؟
با تعجب بهش خیره شده بودم اصلا نمی فهمیدم چی به چیه تا اینکه رو به ا/ت ایستاد و گفت: من بهت اجازه دادم عاشق پسرم من باشی؟
چییی؟ ا/ت عاشق...منه؟
از زبان ا/ت
جلوی تهیونگ این حرفو زد که بلافاصله تهیونگ با تعجب بهم زل زد و گفت: ا/ت این یعنی چی؟
مثل بچه ای که کار بدی کرده باشه و درحال تنبیه شدن باشه سرم رو پایین انداخته بودم
پدرش کیفمو دستم داد و گفت: همین الان برو بیرون و دیگه دور و ور تهیونگ نباش
داد مادرش بلند شد که گفت: چرا نمی فهمی تهیونگ ۲۳ سالشه بچه نیست برای این حرفا
پدرش پوزخندی زد و گفت: میدونی چقد خروجی از اون دانشگاه سخته؟ به نظرت تهیونگ هم زمان با عاشق شدن میتونه درس بخونه؟
مادر گفت: بچه نیستن میدونن که هرچیزی تایم خودشو داره
اما بدون توجه به هیچ کدوم برگردوندم سمت در و گفت: برو فقط
با چشمایی که چند دقیقه پیش با عشق بهش زل زده بودم نگاهش کردم البته تا گفته نماند این بار مقداری هم غم توش بود..من دوستش دارم ولی این..آخرین دیدارمونه؟
سریع در رو باز کردم و رفتم اونم توی این وقت شب صدای تهیونک میومد که خواهش میکرد که بیاد بیرون ولی اجازه نمیدادن
اشکی که روی گونم سر خورد رو پاک کردم و راه افتادم نمیدونستم عاشق شدن انقدر سخته
تهیونگ میخواست بهم کمک کنه...اما ...من عاشقش شده بودم و بدون اون دوباره همون ا/ت غمگینی میشدم که قرص خواب و ...مصرف می کرد..
۱۲.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.