خاطره
#خاطره
واقعا مسخره بود. من میخواستم بروم توی یک کلینیک دامپزشکی کار کنم. دم در، توی جوب کنار کلینیک گربه ای بود که داشت آشغال میخورد. بسی کثیف بود. بعد که رفتم و مصاحبه و اوکی کردن کار انجام دادم؛ بیرون که آمدم با دیدن دوباره گربه توی جوب حالم بهم خورد و کمی بالا آوردم. این تاثیر چند دقیقه اول کارم بود. و چند روز بعد هر چه به تلفنم زنگ زدند تا بگویند چرا نمیایم سرکار، گوشی برنداشتم.
مغز مریضم طبق معمول از این اتفاق کلی نتیجه گرفت. هزار چرا و اما و اگر و باید توی کله ام پیدا شد. مثلا فکر کردم که چشمانم در آن چند دقیقه چه دیدند که حالم برای دیدن بار دوم گربه بهم خورد. آن گربه بیچاره که همان بود. یک چشمش کور بود. و کمر باریک و موهای خاکستری کثیفی داشت. من در آن کلینیک بدو ورودم یک سگ ژرمن دیدم که پایش شکسته بود و میخواستند عکسش بگیرند. سگ بوی ادکلنی که رایحه ای از علفزار بود میداد. و بگویم که این رایحه ای اصیل و لاکچریست! در قسمت پانسیون کلینیک چند گونه ی نادر سگ و گربه و همستر نگه داری میشد که صاحبانشان در سفری یا جایی بودند که امکان نگهداریشان نداشتند. دراین بین گربه ای بزرگ، سفید و پشمالو در کنج قفسش کز کرده بود و به جایی خیره شد. هر ازگاهی مغرورانه و با دمش کف قفسش را لمس میکرد. این نهایت آرزویم بود. اینکه روزی گربه ای میبودم. فقط گربه باشم. آنوقت زندگی ام در رفاه کامل میگذشت چون ذاتا مغرورم، پشمالو ام و بلدم چطور ناز کنم که صاحبم که احتمالا دختری پولدار است، مرا نوازش کند و بهترین جا و غذا را برایم فراهم کند. تمام ویژگی های یک گربه موفق را دارم اما گربه نیستم. دکتره میگفت این گربه ها بانژاد اند.اصیل هستند. گرانند! فهمیدم که اصیل بودن یعنی داشتن غرور و ناز کردن و سنگین بودن و پشمالو بودن. با این حساب من یک اصیل بودم و همچنان هم هستم. از آنروز هرکس که با من بحثی میکرد و به نژادش میبالید یاد این گربه و کلینیک و دامپزشکی و... میافتم. اصیل بودن یعنی سنگین و افسرده با غرور، کنجی بنشینی و هرازگاهی با دمت کف قفست را جارو کنی. اصالت این است. کما اینکه خیلی افراد میشناسیم که در درون خودشان خفه میشوند و برای نشان دادن اصیل بودن و با کلاس بود منش گربه سفید را در برمیگیرند و ... واقعا مسخره است. این چه روزگاریست. حیوان و انسان قاطی همند. هیچ فرقی انگار بینمان نیست.
تا مدتها پس از ترک کلینیک هر گربه ای که توی دانشکده و کوچه و خیابان شیراز میدیدم سه چیز برایم تداعی میشد،گربه سفید، اصالت و غرور و تا مرز تهوع پیش میرفتم. تهوعی که از سر دیدن کثافت آن گربه آشغالی دم در کلینیک نبود، بلکه در اثر پیچیدگی این منطق که چرا فکر کرده ام همه مان حیوانیم، اما اصیل هایمان را بیشتر دوست میدارند؟!
یاسر محمدی
واقعا مسخره بود. من میخواستم بروم توی یک کلینیک دامپزشکی کار کنم. دم در، توی جوب کنار کلینیک گربه ای بود که داشت آشغال میخورد. بسی کثیف بود. بعد که رفتم و مصاحبه و اوکی کردن کار انجام دادم؛ بیرون که آمدم با دیدن دوباره گربه توی جوب حالم بهم خورد و کمی بالا آوردم. این تاثیر چند دقیقه اول کارم بود. و چند روز بعد هر چه به تلفنم زنگ زدند تا بگویند چرا نمیایم سرکار، گوشی برنداشتم.
مغز مریضم طبق معمول از این اتفاق کلی نتیجه گرفت. هزار چرا و اما و اگر و باید توی کله ام پیدا شد. مثلا فکر کردم که چشمانم در آن چند دقیقه چه دیدند که حالم برای دیدن بار دوم گربه بهم خورد. آن گربه بیچاره که همان بود. یک چشمش کور بود. و کمر باریک و موهای خاکستری کثیفی داشت. من در آن کلینیک بدو ورودم یک سگ ژرمن دیدم که پایش شکسته بود و میخواستند عکسش بگیرند. سگ بوی ادکلنی که رایحه ای از علفزار بود میداد. و بگویم که این رایحه ای اصیل و لاکچریست! در قسمت پانسیون کلینیک چند گونه ی نادر سگ و گربه و همستر نگه داری میشد که صاحبانشان در سفری یا جایی بودند که امکان نگهداریشان نداشتند. دراین بین گربه ای بزرگ، سفید و پشمالو در کنج قفسش کز کرده بود و به جایی خیره شد. هر ازگاهی مغرورانه و با دمش کف قفسش را لمس میکرد. این نهایت آرزویم بود. اینکه روزی گربه ای میبودم. فقط گربه باشم. آنوقت زندگی ام در رفاه کامل میگذشت چون ذاتا مغرورم، پشمالو ام و بلدم چطور ناز کنم که صاحبم که احتمالا دختری پولدار است، مرا نوازش کند و بهترین جا و غذا را برایم فراهم کند. تمام ویژگی های یک گربه موفق را دارم اما گربه نیستم. دکتره میگفت این گربه ها بانژاد اند.اصیل هستند. گرانند! فهمیدم که اصیل بودن یعنی داشتن غرور و ناز کردن و سنگین بودن و پشمالو بودن. با این حساب من یک اصیل بودم و همچنان هم هستم. از آنروز هرکس که با من بحثی میکرد و به نژادش میبالید یاد این گربه و کلینیک و دامپزشکی و... میافتم. اصیل بودن یعنی سنگین و افسرده با غرور، کنجی بنشینی و هرازگاهی با دمت کف قفست را جارو کنی. اصالت این است. کما اینکه خیلی افراد میشناسیم که در درون خودشان خفه میشوند و برای نشان دادن اصیل بودن و با کلاس بود منش گربه سفید را در برمیگیرند و ... واقعا مسخره است. این چه روزگاریست. حیوان و انسان قاطی همند. هیچ فرقی انگار بینمان نیست.
تا مدتها پس از ترک کلینیک هر گربه ای که توی دانشکده و کوچه و خیابان شیراز میدیدم سه چیز برایم تداعی میشد،گربه سفید، اصالت و غرور و تا مرز تهوع پیش میرفتم. تهوعی که از سر دیدن کثافت آن گربه آشغالی دم در کلینیک نبود، بلکه در اثر پیچیدگی این منطق که چرا فکر کرده ام همه مان حیوانیم، اما اصیل هایمان را بیشتر دوست میدارند؟!
یاسر محمدی
۶.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.