رمان فرشته کوچولوم پارت ۹
یک ساعت گذشت
بابا حسابی مست شده بود از عمو خدافظی کردم و کمک کردم بابا راه بره هی تلو میخورد منم سفت گرفته بودمش راننده اومد ماشین رو تحویل داد و رفت خواستم برم بشینم که ماشین رو برونم ولی بابا با حالت مستی گفت
کوک: تو نمیخواد رانندگی کنی خودم میتونم
حالش زیاد خوب نبود شک داشتم قبول کنم
کوک: نمیخواد بترسی من اونقدرا هم تو مستی خنگ نیستم
ات: خب باش
بابا سوار شد و راه افتادیم بعد یک ساعت رسیدیم خونه
من پیاده شدم که بابا هم پشت سرم وارد همه بهمون تئزیم کردن رفتیم به سمت اسانسور بابا صورتش به خاطر سمتی کامل سرخ شده بود تو اسانسور بودیم که یهو بابا محکم منو کوبوند به دیواره اسانسور شکه شدم
ات: بابا داری چیکار میکنی
کوک: اوم نمیدونم با حالت مستی
(الان هرچی کوک میگه با حالت مستی هست)
ات: بابا برو اون طرف
یهو بابا اومد سمتم و محکم لبامو بوسید خشکم زد ولی زود به خودم اومدم و محکم به سینه هاش میزدم تا ولم کنه ولی اون با میل بیشتری ادامه میداد
دید همراهی نمی کنم لبامو گاز گرفت گرفت که به ناچار باهاش همکاری کنم منم با کلی اهم اوهوم کردم بلاخره ی مک از لباش کردم بابا ی لحظه وایستاد دید منم بوسیدمش یکم خوشحال شد و بازم به سمت لبام اومد منم شروع کردم به همراهی کردنش یهو بلندم کرد و برد به سمت اتاق خودش رسیدیم اتاق بابا زود کت خودش رو در اورد و به سمتم اومد زود کفش های منم در اورد به همراه لباسم و پرتم کرد رو تخت شکه بودم از کاراش من اصلا امادگی نداشتم و اون بابام بود اگه الان مست نبود مطمئنم یدونه از این کار هارو نمیکرد
زود از تخت بلند شدم و همین که خواستم به سمت در برم محکم دستامو گرفت با بغض برگشتم سمتش که وقتی بغضم رو دید اروم شد اومد سمتم و شروع کرد به لمس کردن صورتم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن اومد بازم نزدیک تر انگار یکم مستی از سرش افتاده
شروع کرد به صحبت کردن
کوک: منو ببخش فرشته کوچولوم
چی اون الان چی گفت به من چرا ی احساس خوبی تو دلم و قلبم دارم قلبم داره تن تن میزنه و دلم هم داره همین جوری پروانه درست میکنه احساس شادی داشتم فقط هم بخاطر ی حرف کوتاه
داشت با چشمای مظلومش نگام میکرد
ات: اشکال نداره بابا من میرم اتاقم تا بخوابم
خواستم برگردم برم با چیزی که گفت خشکم زد
قلبم بشدت داشت تند میزد
پروانه های توی دلم داشتن خودشون رو به این ور اون ور پرواز میدادن
اون الان بهم گفت
کوک: هرچی که الان بین منو تو اتفاق افتاد رو فراموش نکن منم هیچ وقت فراموش نمی کنم چون امروز بلاخره موفق شدم
زود از اتاق در اومدم و بدو بدو به سمت اتاقم رفتم اول از همه یذلباس پوشیدم و پریدم رو تخت اتفاق های این نیم ساعت برام قابل هضم بود بلاخره بعد کلی فکر کردن خوابم برد
بابا حسابی مست شده بود از عمو خدافظی کردم و کمک کردم بابا راه بره هی تلو میخورد منم سفت گرفته بودمش راننده اومد ماشین رو تحویل داد و رفت خواستم برم بشینم که ماشین رو برونم ولی بابا با حالت مستی گفت
کوک: تو نمیخواد رانندگی کنی خودم میتونم
حالش زیاد خوب نبود شک داشتم قبول کنم
کوک: نمیخواد بترسی من اونقدرا هم تو مستی خنگ نیستم
ات: خب باش
بابا سوار شد و راه افتادیم بعد یک ساعت رسیدیم خونه
من پیاده شدم که بابا هم پشت سرم وارد همه بهمون تئزیم کردن رفتیم به سمت اسانسور بابا صورتش به خاطر سمتی کامل سرخ شده بود تو اسانسور بودیم که یهو بابا محکم منو کوبوند به دیواره اسانسور شکه شدم
ات: بابا داری چیکار میکنی
کوک: اوم نمیدونم با حالت مستی
(الان هرچی کوک میگه با حالت مستی هست)
ات: بابا برو اون طرف
یهو بابا اومد سمتم و محکم لبامو بوسید خشکم زد ولی زود به خودم اومدم و محکم به سینه هاش میزدم تا ولم کنه ولی اون با میل بیشتری ادامه میداد
دید همراهی نمی کنم لبامو گاز گرفت گرفت که به ناچار باهاش همکاری کنم منم با کلی اهم اوهوم کردم بلاخره ی مک از لباش کردم بابا ی لحظه وایستاد دید منم بوسیدمش یکم خوشحال شد و بازم به سمت لبام اومد منم شروع کردم به همراهی کردنش یهو بلندم کرد و برد به سمت اتاق خودش رسیدیم اتاق بابا زود کت خودش رو در اورد و به سمتم اومد زود کفش های منم در اورد به همراه لباسم و پرتم کرد رو تخت شکه بودم از کاراش من اصلا امادگی نداشتم و اون بابام بود اگه الان مست نبود مطمئنم یدونه از این کار هارو نمیکرد
زود از تخت بلند شدم و همین که خواستم به سمت در برم محکم دستامو گرفت با بغض برگشتم سمتش که وقتی بغضم رو دید اروم شد اومد سمتم و شروع کرد به لمس کردن صورتم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن اومد بازم نزدیک تر انگار یکم مستی از سرش افتاده
شروع کرد به صحبت کردن
کوک: منو ببخش فرشته کوچولوم
چی اون الان چی گفت به من چرا ی احساس خوبی تو دلم و قلبم دارم قلبم داره تن تن میزنه و دلم هم داره همین جوری پروانه درست میکنه احساس شادی داشتم فقط هم بخاطر ی حرف کوتاه
داشت با چشمای مظلومش نگام میکرد
ات: اشکال نداره بابا من میرم اتاقم تا بخوابم
خواستم برگردم برم با چیزی که گفت خشکم زد
قلبم بشدت داشت تند میزد
پروانه های توی دلم داشتن خودشون رو به این ور اون ور پرواز میدادن
اون الان بهم گفت
کوک: هرچی که الان بین منو تو اتفاق افتاد رو فراموش نکن منم هیچ وقت فراموش نمی کنم چون امروز بلاخره موفق شدم
زود از اتاق در اومدم و بدو بدو به سمت اتاقم رفتم اول از همه یذلباس پوشیدم و پریدم رو تخت اتفاق های این نیم ساعت برام قابل هضم بود بلاخره بعد کلی فکر کردن خوابم برد
۱۲.۲k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.