diamond eyes (pt³.Last)
با سردرد خفیفی از خواب بیدار شد و نگاهش به سقف سفید اتاق افتاد، اطرافش رو نگاهی کرد و با دیدن دیوارهای کرمی رنگ اتاق و پنجره ای که نور آفتاب ازش به داخل اتاق راه پیدا کرده بود، روی تخت نشست و سعی کرد اتفاقاتی که افتاده رو مرور کنه؛ با به یاد آوردن صحنه های شب قبل صدای خیلی محوی از اسلحه ها توی سرش پیچید و بین دستاش گرفتش، با بیشتر شدن صداهای توی سرش و دیدن صحنه ی دلخراش تیر خوردن جینهو جیغای پی در پی و بلندی کشید.
چند ثانیه نگذشته بود که در با شدت زیادی باز شد و مردی که نجاتش داده بود داخل اومد، با دیدن ا/ت توی اون وضعیت به سرعت به سمتش اومد و دستاش رو گرفت.
حیمین:آروم باش..منو نگاه کن..هیشش آروم باش
کم کم ا/ت آروم تر شد و نگاهش رو به چشمای طوسی رنگ جیمین داد و با همون لرزش صداش صحبت کرد:«تو..همون پپسر توی باری؟»
جیمین سری تکون داد و ا/ت رو به آغوش کشید:«همه چیز تموم شده دختر دیگه نترس..تو الان جات امنه»
ات:جینهو..جینهو مرد..خودم دیدم..با چشمای خودم دیدم!
جیمین:هیشش..میدونم میدونم..اون دوستت بود؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد و قطره اشکی از چشمش پایین اومد، جیمین لبخند محوی زد و با انگشت شصتش اشک روی گونه ی دختر رو پاک کرد:«انقدر با اون چشمای الماسی گریه نکن.. چشمات لایق اینن که همیشه بخندن دختر..اسمت چیه؟»
ا/ت که دیگه با حرفای پسر آروم شده بود لب زد:«ا/ت»
جیمین:ا/ت..حتی اسمت هم مثل چشمات زیباست!
دختر با گونه های سرخ شدش روی تخت نشست و اشکای روی صورتش رو پاک کرد:«اینجا کجاست؟»
جیمین:اینجا خونه ی منه..دیشب تو تو دستای من از حال رفتی و منم نمیتونستم با اون وضعیت تنهات بزارم..برای همین با خودم به اینجا آوردمت و ازت مراقبت کردم!
-تو..چرا به من کمک کردی؟
جیمین:توقع داری وقتی یکی به خاطر من یه شوک بد بهش دست میده و از حال میره بی توجه از کنارش بگذرم؟
ات:به خاطر تو؟
آهی کشید و کنار دختر روی تخت نشست:«اون آدمایی که دیشب دیدی دشمنای من بودن که قصد کشتنمو داشتن..اگه من دیشب اونجا نبودم اون اتفاق برای دوستت نمیوفتاد و تو حالت بد نمیشد»
ا/ت کمی سرش رو خم کرد تا بتونه به صورت جیمین که با چشماش به پایین پاهاش خیره شده بود،نگاه کنه..مرگ جینهو تقصیر اون نبود.
ات:تو مقصر نیستی..اون آدما مقصرن..اونا بودن که جینهو رو کشتن..مگه نه؟
+درسته..وقتی اون سونگ جوی عوضی با یکی از افرادم درگیر شده بود به اشتباه تیر رو به سمت گردن اون بارمن شلیک میکنه..من متوجهش شدم و خودم به اون عوضی شلیک کردم!
ات:یعنی تو..تو اون ادمو..کشتی؟..تو..واقعا کی هستی؟
نگاهش رو به چهره متعجب و ترسیده دختر داد و با دستاش صورتش رو گرفت و لبخندی بهش زد:«پارک جیمین..یه مافیا..ولی جای نگرانی نیست..نمیخوام به تو آسیبی بزنم دختر چشم الماسی..فقط میخوام بدونم دوست داری نابودی قاتل دوستت رو ببینی و توی این مسیر همراهیم کنی؟»
دخترک که حالا اروم شده بود به نشانه ی تائید سری تکان داد و گفت: ممنونم پارک جیمین تو یه فرشته ی بدون بالی...
پایان.................
چند ثانیه نگذشته بود که در با شدت زیادی باز شد و مردی که نجاتش داده بود داخل اومد، با دیدن ا/ت توی اون وضعیت به سرعت به سمتش اومد و دستاش رو گرفت.
حیمین:آروم باش..منو نگاه کن..هیشش آروم باش
کم کم ا/ت آروم تر شد و نگاهش رو به چشمای طوسی رنگ جیمین داد و با همون لرزش صداش صحبت کرد:«تو..همون پپسر توی باری؟»
جیمین سری تکون داد و ا/ت رو به آغوش کشید:«همه چیز تموم شده دختر دیگه نترس..تو الان جات امنه»
ات:جینهو..جینهو مرد..خودم دیدم..با چشمای خودم دیدم!
جیمین:هیشش..میدونم میدونم..اون دوستت بود؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد و قطره اشکی از چشمش پایین اومد، جیمین لبخند محوی زد و با انگشت شصتش اشک روی گونه ی دختر رو پاک کرد:«انقدر با اون چشمای الماسی گریه نکن.. چشمات لایق اینن که همیشه بخندن دختر..اسمت چیه؟»
ا/ت که دیگه با حرفای پسر آروم شده بود لب زد:«ا/ت»
جیمین:ا/ت..حتی اسمت هم مثل چشمات زیباست!
دختر با گونه های سرخ شدش روی تخت نشست و اشکای روی صورتش رو پاک کرد:«اینجا کجاست؟»
جیمین:اینجا خونه ی منه..دیشب تو تو دستای من از حال رفتی و منم نمیتونستم با اون وضعیت تنهات بزارم..برای همین با خودم به اینجا آوردمت و ازت مراقبت کردم!
-تو..چرا به من کمک کردی؟
جیمین:توقع داری وقتی یکی به خاطر من یه شوک بد بهش دست میده و از حال میره بی توجه از کنارش بگذرم؟
ات:به خاطر تو؟
آهی کشید و کنار دختر روی تخت نشست:«اون آدمایی که دیشب دیدی دشمنای من بودن که قصد کشتنمو داشتن..اگه من دیشب اونجا نبودم اون اتفاق برای دوستت نمیوفتاد و تو حالت بد نمیشد»
ا/ت کمی سرش رو خم کرد تا بتونه به صورت جیمین که با چشماش به پایین پاهاش خیره شده بود،نگاه کنه..مرگ جینهو تقصیر اون نبود.
ات:تو مقصر نیستی..اون آدما مقصرن..اونا بودن که جینهو رو کشتن..مگه نه؟
+درسته..وقتی اون سونگ جوی عوضی با یکی از افرادم درگیر شده بود به اشتباه تیر رو به سمت گردن اون بارمن شلیک میکنه..من متوجهش شدم و خودم به اون عوضی شلیک کردم!
ات:یعنی تو..تو اون ادمو..کشتی؟..تو..واقعا کی هستی؟
نگاهش رو به چهره متعجب و ترسیده دختر داد و با دستاش صورتش رو گرفت و لبخندی بهش زد:«پارک جیمین..یه مافیا..ولی جای نگرانی نیست..نمیخوام به تو آسیبی بزنم دختر چشم الماسی..فقط میخوام بدونم دوست داری نابودی قاتل دوستت رو ببینی و توی این مسیر همراهیم کنی؟»
دخترک که حالا اروم شده بود به نشانه ی تائید سری تکان داد و گفت: ممنونم پارک جیمین تو یه فرشته ی بدون بالی...
پایان.................
۴۷.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.