ندیمه عمارت p:¹²
.از همون روز اول ورود دختر ها این عمارت براشون نحسی اورد از اولین تنبیهشون بگیر تا تصمیمی که زندگی جفتشون و تحت تاثیر قرار داد... تصمیمی که یک هزارمم احتمال اتفاقش برای اون دختر ها امکان پذیر نبود...ولی گاهی یک هزارم خیلی چیزا رو تغییر میده!.... انتخاب دختری از طرف اون ارباب سنگ دل برای ازدواج چیزی خیلی عادی نبود که با خودت بگی مگه چقدر غیر ممکنه!....این ته غیر ممکن بود که دختری که انتخاب بشه یکی از اون دوتا دختر تازه کار باشه!....اون دختر انتخاب شد...روز انتخابش روز شروع تمام زندگی دردناکش شد!....اجبارها و دستور ها....تحقیر ها و فحش هایی که هر روز بار اون دختر میشد از توان یه دختر هفده ساله خارج بود ...و در عجبم چطور تونست طاقت بیاره!...روزی نبود که از جانب ارباب سنگ دلش...ندیمه ها و حتی نگبانای عمارت تحقیر نشه روزی نبود که ارامش داشته باشه و حتی اسیب جسمی نبینه!....شاید دلیل این طاقت عجیبی که دختر بیچار داشت وجود سه تا فرشته بود...شاید زندگی دردناکش اونو موجاب میکرد خودش و خلاص کنه و برای همیشه ازاد شه اما وجود اون ادما توی زندگیش مانع بود...مانع!....اون دختر شد اسیر طعمه ارباب و مادرش !...شاید بگی خب با ارباب یه عمارت بزرگ ازدواج کرده ....میتونه خوشبخت بشه!؟....اما این تضمینی نبود که بهش بدن...اونا ازش یه چیز میخواستن ... یه پسر بچه ...تا بتونن وارث خانوداگیشو و نجات بدن...چی...از این بدتر که به عنوان یه وسیله باهات برخورد کنن!....
ماه ها گذشت و دختر حامله شد ...ماهایی که روز به روزش توی سرنوشت دختر عذاب های کوچیک و بزرگ نوشته شده بود که بانی بیشترشون کسی نبود جز ارباب!....
با وجود همه این تحقیر ها دختر بیچاره حتی آخم نمی گفت و این برای اربابی که هزار رنگ ادم و توی زندگیش دیده بود که تحمل کوچک ترین بدشانسی و نداشتن عجیب بود!....
کم کم براش دخترک عجیب شد...انگار که فرق کرده باشه!...دختر چشم طوسی با موهای مشکی بدون اینکه خبر داشته باشه داشت دل ارباب اون عمارت بزرگ و می دزدید یا بهتر بگم...نرم میکرد....کی باورش می شد اون ارباب بعد اون همه سختی و شکنجه ای که توی زندگی ازش یه سنگ ساخته بود داشت در برابر دختر کوچولوی مو مشکی کم میاورد!...چطور وقتی پسر قصه خودش باور نمیکرد عاشق توقع داشت کسی دیگه باور کنه؟؟.... هر بار سعی میکرد قانع کنه دلی رو که عاشق شده بود با منطق های مغزش!....اما هیچ ...گاهی این کلنجار ها به قدری می رسید که در نهایت مغزش برنده میشد و قلب عاشقش و سرکوب میکرد!....این پیروزی بهش حس غرور میداد و از طرفی منطقش را تایید میکرد!...منطقی که برپایه ی تجربه کسب کرده بود...! (تجربه:برای هر کس به اندازش باش...زیادی که باشی فکر میکنن وظیفه اس!)....اما دختر عذاب کشیده چی میدونست از دل اربابش!...اما راسته که میگن ادما وقتی از دست بدن قدر میدونن؟!...بنظر من درست ترین حرفیه که تا بحال شنیدم!...این قانونشه تا از دست ندی نمی فهمی چقد برات ارزش مند بوده....اینو ارباب ما وقتی فهمید که جون دختر بیچاره توی دستای کثیف ترین ادم زندگیش بود!....نامادری که ادعای مادری میکرد..ولی تمام عذاب زندگیش از اون بود!....تو یک شب چه چیزا که عوض نشد!...چه حرفا که گفته نشد!....شبی که غرور ارباب در برابر عشقش شکست...شبی که دختر تازه فهمید کسی که ماه ها عذابش داده بود اشنای غربیه ای پیش نبوده !...اون شب خیلی اتفاق ها افتاد ..اما اخرش خوش تموم شد عذاب هایی زیادی پشتش بود ولی باز خوب تموم شد ..درست عین پایان خوش یه رمان!...وقتی که زندگی کم کم روی خوششو داشت بهشون نشون میداد ...
بچه ها این توضیح های که لیا هم میده یه خلاصه کلی برای کسایی که داستان و فراموش کردن
ماه ها گذشت و دختر حامله شد ...ماهایی که روز به روزش توی سرنوشت دختر عذاب های کوچیک و بزرگ نوشته شده بود که بانی بیشترشون کسی نبود جز ارباب!....
با وجود همه این تحقیر ها دختر بیچاره حتی آخم نمی گفت و این برای اربابی که هزار رنگ ادم و توی زندگیش دیده بود که تحمل کوچک ترین بدشانسی و نداشتن عجیب بود!....
کم کم براش دخترک عجیب شد...انگار که فرق کرده باشه!...دختر چشم طوسی با موهای مشکی بدون اینکه خبر داشته باشه داشت دل ارباب اون عمارت بزرگ و می دزدید یا بهتر بگم...نرم میکرد....کی باورش می شد اون ارباب بعد اون همه سختی و شکنجه ای که توی زندگی ازش یه سنگ ساخته بود داشت در برابر دختر کوچولوی مو مشکی کم میاورد!...چطور وقتی پسر قصه خودش باور نمیکرد عاشق توقع داشت کسی دیگه باور کنه؟؟.... هر بار سعی میکرد قانع کنه دلی رو که عاشق شده بود با منطق های مغزش!....اما هیچ ...گاهی این کلنجار ها به قدری می رسید که در نهایت مغزش برنده میشد و قلب عاشقش و سرکوب میکرد!....این پیروزی بهش حس غرور میداد و از طرفی منطقش را تایید میکرد!...منطقی که برپایه ی تجربه کسب کرده بود...! (تجربه:برای هر کس به اندازش باش...زیادی که باشی فکر میکنن وظیفه اس!)....اما دختر عذاب کشیده چی میدونست از دل اربابش!...اما راسته که میگن ادما وقتی از دست بدن قدر میدونن؟!...بنظر من درست ترین حرفیه که تا بحال شنیدم!...این قانونشه تا از دست ندی نمی فهمی چقد برات ارزش مند بوده....اینو ارباب ما وقتی فهمید که جون دختر بیچاره توی دستای کثیف ترین ادم زندگیش بود!....نامادری که ادعای مادری میکرد..ولی تمام عذاب زندگیش از اون بود!....تو یک شب چه چیزا که عوض نشد!...چه حرفا که گفته نشد!....شبی که غرور ارباب در برابر عشقش شکست...شبی که دختر تازه فهمید کسی که ماه ها عذابش داده بود اشنای غربیه ای پیش نبوده !...اون شب خیلی اتفاق ها افتاد ..اما اخرش خوش تموم شد عذاب هایی زیادی پشتش بود ولی باز خوب تموم شد ..درست عین پایان خوش یه رمان!...وقتی که زندگی کم کم روی خوششو داشت بهشون نشون میداد ...
بچه ها این توضیح های که لیا هم میده یه خلاصه کلی برای کسایی که داستان و فراموش کردن
۱۳۱.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.