پارت ۱ فیک: رئیس جذاب من...
دوسال از فوت پدر و مادرم میگذره... الان با دوستم (رایا) تو یه خونه زندگی میکنم. چند وقتی هست که دنبال کار میگردم انگار قعطی کار اومده...
اما بعد از چند روز تلاش و کوشش...
علامت رایا: *
*ات بیدار شو! اتتتتت! ای بابا دوباره این خرس قطبی بیدار نمیشه...
(رفتم تو اتاقش دیدم عین خرس که چه عرض کنم گودزیلا خوابیده...)
*ات پدر آدم مگه با تو نیستم میگم بیدار شوووو؟ امروز مصاحبه داریاااا!
(یهو انگار برق گرفتش انگار میک میک دوید سمت دستشویی)
از تو دستشویی درحال انجام عملیات داد میزنه...
-رایااااا ساعت چنده؟
*ساعت... ساعتم 7:20... دیرت میشه هااا بدو!
-چرا زودتر بیدارم نکردیییی من وقتتت ندارمممم!
*به من چه خودت دیر پاشدی من دارم از ۶ صدات میزنم... (دروغ از این ضایعتر؟) حالا بجای این حرفا زودتر آمادشو مصاحبه داری!
ویو ات
سریع دویدم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم یه شلوار کارگو با یه کراپ پوشیدم موهامو بالا دم اسبی بستم وقتم نداشتم آرایش کنم یه فقط یه تینت زدم و سریع دویدم سمت در تا برسم اونجا مصاحبه من ساعت هشته و الان ساعت هفت و چهله... راهم دور... پناه بر خدا
داشتم می دویدم که یهو...
*اتتتتت!
(وایسادم برگشتم نگاش کردم)
-چته بنال وقت ندارمممم!
*صبحونه نمیخوری؟
-الان وقت اینا حرفاست؟ من وقت ندارمممم! خدافظطط!
(بعدش نفهمیدم چیزی گفت یا نه فقط دویدم... وسطای راه نفس کم آوردم وایسادم تاکسی گرفتم... تو تاکسی همش ساعت و چک میکرد و به آقاهه میگفتم سریعتر بره که یهو یادم اومد...)
ادامه دارد...
بچه ها اگر خوشتون اومد بهم بگید که پارت بعدی رو هم بزارم...
اما بعد از چند روز تلاش و کوشش...
علامت رایا: *
*ات بیدار شو! اتتتتت! ای بابا دوباره این خرس قطبی بیدار نمیشه...
(رفتم تو اتاقش دیدم عین خرس که چه عرض کنم گودزیلا خوابیده...)
*ات پدر آدم مگه با تو نیستم میگم بیدار شوووو؟ امروز مصاحبه داریاااا!
(یهو انگار برق گرفتش انگار میک میک دوید سمت دستشویی)
از تو دستشویی درحال انجام عملیات داد میزنه...
-رایااااا ساعت چنده؟
*ساعت... ساعتم 7:20... دیرت میشه هااا بدو!
-چرا زودتر بیدارم نکردیییی من وقتتت ندارمممم!
*به من چه خودت دیر پاشدی من دارم از ۶ صدات میزنم... (دروغ از این ضایعتر؟) حالا بجای این حرفا زودتر آمادشو مصاحبه داری!
ویو ات
سریع دویدم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم یه شلوار کارگو با یه کراپ پوشیدم موهامو بالا دم اسبی بستم وقتم نداشتم آرایش کنم یه فقط یه تینت زدم و سریع دویدم سمت در تا برسم اونجا مصاحبه من ساعت هشته و الان ساعت هفت و چهله... راهم دور... پناه بر خدا
داشتم می دویدم که یهو...
*اتتتتت!
(وایسادم برگشتم نگاش کردم)
-چته بنال وقت ندارمممم!
*صبحونه نمیخوری؟
-الان وقت اینا حرفاست؟ من وقت ندارمممم! خدافظطط!
(بعدش نفهمیدم چیزی گفت یا نه فقط دویدم... وسطای راه نفس کم آوردم وایسادم تاکسی گرفتم... تو تاکسی همش ساعت و چک میکرد و به آقاهه میگفتم سریعتر بره که یهو یادم اومد...)
ادامه دارد...
بچه ها اگر خوشتون اومد بهم بگید که پارت بعدی رو هم بزارم...
۳.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.