وقتی دخترشو کمتر از پسرش ...
وقتی دخترشو کمتر از پسرش ...
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
تابع قوانین ویسگون
جانم فدای رهبر
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
= همینجا بمون و بیرون نیا یونجی
دخترک اروم با چشمایی درخشان سرش رو بالا پایین هدایت کرد..
در اتاقش توسط تو بسته شد.
فضای تاریک اتاق روی تخت صورتی رنگش نشسته بود و داشت به حرفای پدرش گوش میداد..
اروم داشت گریه میکرد..با خودش فکر میکرد چرا نمیتونه مایعه افتخار پدرش باشه؟ چرا نمیتونه چیزی که میخواد باشه؟ چرا نمیتونه یبار پدرشو خوشحال کنه..
از طریق پنجره اتاقش با چشمایی قرمز شده به ماه شب خیره شده بود...همش و همص این حرف هارو تکراری میکرد "تو بی خاصیتی یونجی.." ، "تو بدردنخوری"
اهسته کنار شوهرت نشستی و سعی داشتی ارومش کنی اما فایده ای نداشت..
=هیون..
_ .. اه..چرا همش مایع دردسره؟! چرا نمیتونه مثل برادرش باشه ا/ت؟!
به چشمای اعصبانیش خیره شدی و دستتو روی گونه اش گذاشتی و اروم نوازشش کردی
= عزیزم..تمومش کنیم بهتره..اون هنوز ۱۰ سالشه..
_ واقعا متاسفم که همچین دختری دردسر ساز و به درد نخور دارم..چرا .. چرا نمیتونه مثل هم سن و سالاش مثل ادم درس بخونه؟
هر حرفی که از طریق پدرش میشنید بیشتر از قبل اشکاش اضافه میشدن اروم از روی تختش برخاست و به سمت در سفید رنگِ اتاقش رفت
اروم در رو فاصله داد از لای در عبور کرد و به سمت هال که پدر مادرش اونجا بودن رفت..تو دیدشون نبود..از دور داشت بهشون نگاه میکرد..
دست های کوچیکشو مشت کرده بود و به پدرش خیره شده بود
_واقعا..خجالت اوره که اون..اسم هوانگ هارو داره..
سرش رو بین هردو دستش گرفت و اروم پلک هاش رو روی هم قرار داد تا بتونه کمی از اعصبانیتشو کنترل کنه..اما با قرار گرفتن صدایی لرزون همینطور نازک اروم چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بالا گرفت
دخترش جلوش با چشمایی بغض دار بهش خیره شده بود
یونجی؛ من..من..قول میدم که از این به بعد...*سرش رو پایین گرفت* .. رفتار مناسب همینطور درس و اخلاقمو بهتر کنم...
لبخند محوی روی لبای مادرش نشست و نگاهشو دوخت به همسر کنارش..
برعکس اون خیلی سرد به دخترش نگاه میکرد..
از سرجاش بلند شد
_امیدوارم هوانگ یونجی..
به سمت اتاق خواب مشترکش قدم برداشت..و از دید شما دوتا محو شد..
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
تابع قوانین ویسگون
جانم فدای رهبر
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
= همینجا بمون و بیرون نیا یونجی
دخترک اروم با چشمایی درخشان سرش رو بالا پایین هدایت کرد..
در اتاقش توسط تو بسته شد.
فضای تاریک اتاق روی تخت صورتی رنگش نشسته بود و داشت به حرفای پدرش گوش میداد..
اروم داشت گریه میکرد..با خودش فکر میکرد چرا نمیتونه مایعه افتخار پدرش باشه؟ چرا نمیتونه چیزی که میخواد باشه؟ چرا نمیتونه یبار پدرشو خوشحال کنه..
از طریق پنجره اتاقش با چشمایی قرمز شده به ماه شب خیره شده بود...همش و همص این حرف هارو تکراری میکرد "تو بی خاصیتی یونجی.." ، "تو بدردنخوری"
اهسته کنار شوهرت نشستی و سعی داشتی ارومش کنی اما فایده ای نداشت..
=هیون..
_ .. اه..چرا همش مایع دردسره؟! چرا نمیتونه مثل برادرش باشه ا/ت؟!
به چشمای اعصبانیش خیره شدی و دستتو روی گونه اش گذاشتی و اروم نوازشش کردی
= عزیزم..تمومش کنیم بهتره..اون هنوز ۱۰ سالشه..
_ واقعا متاسفم که همچین دختری دردسر ساز و به درد نخور دارم..چرا .. چرا نمیتونه مثل هم سن و سالاش مثل ادم درس بخونه؟
هر حرفی که از طریق پدرش میشنید بیشتر از قبل اشکاش اضافه میشدن اروم از روی تختش برخاست و به سمت در سفید رنگِ اتاقش رفت
اروم در رو فاصله داد از لای در عبور کرد و به سمت هال که پدر مادرش اونجا بودن رفت..تو دیدشون نبود..از دور داشت بهشون نگاه میکرد..
دست های کوچیکشو مشت کرده بود و به پدرش خیره شده بود
_واقعا..خجالت اوره که اون..اسم هوانگ هارو داره..
سرش رو بین هردو دستش گرفت و اروم پلک هاش رو روی هم قرار داد تا بتونه کمی از اعصبانیتشو کنترل کنه..اما با قرار گرفتن صدایی لرزون همینطور نازک اروم چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بالا گرفت
دخترش جلوش با چشمایی بغض دار بهش خیره شده بود
یونجی؛ من..من..قول میدم که از این به بعد...*سرش رو پایین گرفت* .. رفتار مناسب همینطور درس و اخلاقمو بهتر کنم...
لبخند محوی روی لبای مادرش نشست و نگاهشو دوخت به همسر کنارش..
برعکس اون خیلی سرد به دخترش نگاه میکرد..
از سرجاش بلند شد
_امیدوارم هوانگ یونجی..
به سمت اتاق خواب مشترکش قدم برداشت..و از دید شما دوتا محو شد..
۲۱.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.