نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ³²)
( 3 ماه بعد)
ات ویو
بالاخره امشب همون شبی بود که منتظر بودم..... اعتراف به عشقم...... واقعا امروز بهترین روز زندگیم قراره باشه..... از یه طرف عروسی امیلیا و تهیونگ و خوشبختیشون برام مهمه..... و اینکه بالاخره به عشقم میرسم..... سوجین و جونگ کوک که عقد کردن الان سوجین زن قانونی جونگ کوک هست و اونا گفتن فعلا قصد ازدواج ندارن برای همین فعلا عروسی نمیکنن....... امشب ساعت 8 مراسم شروع میشد..... داشتم با موبایلم ور میرفتم که دیدم ساعت 7 هست و بلند شدم رفتم حموم یه دوش 20 مینی گرفتم و اومدم موهامو که از کمرم بود خشک کردم و پایینشو یکم فر کردم...... میکاپ نسبتا غلیظ کردم و لباسی که انتخاب کرده بودم رو با کفشای پاشنه بلندم پوشیدم و عطر زدم به خودم و کیفمو برداشتم و از پله ها رفتم پایین که دیدم کسی جز جیمین نیست..... جیمین با دیدن من دهنش باز موند و بهم زل زده بود.....
ات: عااا جیمین میگم بقیه کجان پس؟.... اونا رفتن؟....
جیمین: .....
ات: جیمینا.....
جیمین: ......
ات: جیمینااا
جیمین: .....
ات: ( با زدن به صورتش و داد بلند)..... جیمیننننننن
جیمین: ها ها چیه کیه......
ات: چته تو.....
جیمین: هیچی فقط خیلی خوشگل شدی..... تعجب کردم.....
ات: مرسی تو هم خیلی خوشتیپ شدی..... شنیدی چی گفتم؟
جیمین: مرسی.....نه....
ات: هوففف..... میگم بقیه کجان پس؟
جیمین: اونا رفتن عمارت عروسی..... من موندم دوتایی بریم.....
ات: اها باشه پس بریم ساعت 8 هست ....
( با جیمین رفتیم سوار ماشین جیمین شدیم و به سمت عمارت عروسی رفتیم...... تو ماشین سکوتی بینمون بود.... من از شیشه به بیرون نگاه میکردم که نگاه های سنگینی رو خودم حس کردم برگشتم دیدم که جیمین بهم زل زده بود ولی تا من برگشتم نگاهشو ازم گرفت و حواسشو داد به رانندگی..... بعد چند دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم واقعا خیلی بزرگ بود..... همه ی گروه های کیپاپ بودن و حتی بازیگر ها..... چند تا هم خواننده امریکایی و..... کلا قاطی پاتی بود..... بعد سلام با جیمین بالاخره پسرا و سوجین پیدا کردیم و رفتیم پیششون نشستیم..... یکم حرف زدیم و بعد مدتی عروس و داماد وارد شدن..... خلاصه بله و اینا رو گفتن و رقصیدن و کارای دیگه....... همه که در حال رقصیدن یا خوردن بودن یا حرف زدن با عروس داماد..... تصمیم گرفتم کسی که قراره بهش اعتراف کنم ببرم یه گوشه حیاط عمارت بشینیم رو نیمکت و حرفامو بهش بزنم.....
ات: ( رفتش سمتش و با زدن به شونش)..... دنبالم بیا کارت دارم.....
.... : جانم..... باشه ولی کجا؟
ات: بیا میفهمی....
... : باشه....
( باهم رفتیم حیاط و نشستیم رو نیمکت)
.... : جانم بگو.....
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ³²)
( 3 ماه بعد)
ات ویو
بالاخره امشب همون شبی بود که منتظر بودم..... اعتراف به عشقم...... واقعا امروز بهترین روز زندگیم قراره باشه..... از یه طرف عروسی امیلیا و تهیونگ و خوشبختیشون برام مهمه..... و اینکه بالاخره به عشقم میرسم..... سوجین و جونگ کوک که عقد کردن الان سوجین زن قانونی جونگ کوک هست و اونا گفتن فعلا قصد ازدواج ندارن برای همین فعلا عروسی نمیکنن....... امشب ساعت 8 مراسم شروع میشد..... داشتم با موبایلم ور میرفتم که دیدم ساعت 7 هست و بلند شدم رفتم حموم یه دوش 20 مینی گرفتم و اومدم موهامو که از کمرم بود خشک کردم و پایینشو یکم فر کردم...... میکاپ نسبتا غلیظ کردم و لباسی که انتخاب کرده بودم رو با کفشای پاشنه بلندم پوشیدم و عطر زدم به خودم و کیفمو برداشتم و از پله ها رفتم پایین که دیدم کسی جز جیمین نیست..... جیمین با دیدن من دهنش باز موند و بهم زل زده بود.....
ات: عااا جیمین میگم بقیه کجان پس؟.... اونا رفتن؟....
جیمین: .....
ات: جیمینا.....
جیمین: ......
ات: جیمینااا
جیمین: .....
ات: ( با زدن به صورتش و داد بلند)..... جیمیننننننن
جیمین: ها ها چیه کیه......
ات: چته تو.....
جیمین: هیچی فقط خیلی خوشگل شدی..... تعجب کردم.....
ات: مرسی تو هم خیلی خوشتیپ شدی..... شنیدی چی گفتم؟
جیمین: مرسی.....نه....
ات: هوففف..... میگم بقیه کجان پس؟
جیمین: اونا رفتن عمارت عروسی..... من موندم دوتایی بریم.....
ات: اها باشه پس بریم ساعت 8 هست ....
( با جیمین رفتیم سوار ماشین جیمین شدیم و به سمت عمارت عروسی رفتیم...... تو ماشین سکوتی بینمون بود.... من از شیشه به بیرون نگاه میکردم که نگاه های سنگینی رو خودم حس کردم برگشتم دیدم که جیمین بهم زل زده بود ولی تا من برگشتم نگاهشو ازم گرفت و حواسشو داد به رانندگی..... بعد چند دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم واقعا خیلی بزرگ بود..... همه ی گروه های کیپاپ بودن و حتی بازیگر ها..... چند تا هم خواننده امریکایی و..... کلا قاطی پاتی بود..... بعد سلام با جیمین بالاخره پسرا و سوجین پیدا کردیم و رفتیم پیششون نشستیم..... یکم حرف زدیم و بعد مدتی عروس و داماد وارد شدن..... خلاصه بله و اینا رو گفتن و رقصیدن و کارای دیگه....... همه که در حال رقصیدن یا خوردن بودن یا حرف زدن با عروس داماد..... تصمیم گرفتم کسی که قراره بهش اعتراف کنم ببرم یه گوشه حیاط عمارت بشینیم رو نیمکت و حرفامو بهش بزنم.....
ات: ( رفتش سمتش و با زدن به شونش)..... دنبالم بیا کارت دارم.....
.... : جانم..... باشه ولی کجا؟
ات: بیا میفهمی....
... : باشه....
( باهم رفتیم حیاط و نشستیم رو نیمکت)
.... : جانم بگو.....
ادامه اش تو کامنتا
۳۶.۲k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.