فیک کوک ( جدایی ناپذیر)پارت آخر
( فردا )
از زبان ا/ت
چمدونم رو گذاشتم پشت تاکسی فرودگاه تهیونگ و خواهرم خیلی اصرار داشتن که با ماشین خودشون بریم فرودگاه ولی دوست ندارم دمه آخری با گریه خداحافظی کنم..مامان بابام رو به همراه تهیونگ و خواهرم بغل کردم بعدش یونته رو بوس بارونش کردم خداحافظی کردم و رفتم فرودگاه
از زبان جونگ کوک
تو شرکت بودم که گوشیم زنگ خورد داداشمه جواب دادم و گفتم : بله داداش
گفت : جونگ کوک ا/ت داره میره الآنم رفته فرودگاه خودتو زود نرسونی بهش دیگه هیچوقت نمیتونی بگیریش
سریع قطع کردم بدو بدو خودمو رسوندم به ماشین با سرعت هرچه تمام تر می روندم که بالاخره رسیدم.. توی فرودگاه به این بزرگی چطوری پیداش کنم همه جا رو گشتم و دیدم اما نبود تا اینکه چشمم خورد بهش از دور
از زبان ا/ت
دیگه کم کم باید برم حرکت کردم که سره جام خشکم زد.جونگ کوک اینجا چیکار میکنه ؟ جمعیت رو کنار زد و خودش رو بهم رسوند و گفت : ا/ت.. اشتباهی که من کردم رو..چرا داری تکرار میکنی....یه بار از دستت دادم دیگه همچین اجازهای نمیدم
اینو گفت و بغلم کرد و گفت : بیا از اولش بسازیم و شروع کنیم
بلند بلند خندیدم با اشک شوق جواب بله رو بهش دادم
( ۴ سال بعد )
از زبان ا/ت
آخی اینم از آخرین بادکنک...جونگ کوک افتاده بود دنبال نِلا تا تاج تور رو روی سرش بزاره...نلا بدو بدو اومد و پام رو گرفت و گفت : ماما..نمیخوام..تاج بزالم
خندیدم و بغلش کردم و گفتم : وای مامانی اینطوری دیگه نمیشی پرنسس که
جونگ کوک گفت : ا/ت من دیگه کاری ندارم این تاج اینم شما مادر و دختر
نلا دستاش رو باز کرد سمته جونگ کوک و گفت : بابا..
بعدش خندید جونگ کوک بغلش کرد و لپاش رو کلی بوس کرد..نلا گفت : ماما پس یونته کی میاد.. باهاش بازی تُنَم
گفتم : الان دیگه میاد قربونت بشم
زنگ در خورد رفتم باز کردم مهمونامون اومدن
خواهرم و تهیونگ صاحب یه دختر هم شدن که الان یک سالش هست
درحال خوردن شام بودیم نلا بغله جونگ کوک نشسته بود مامان و بابام و مامان بابای جونگ کوک به همراه لینا و یوجین دایانا و خواهرم و تهیونگ نشسته بودن که یهو نلا گفت : ماما چرا واسه منم مثل یونته یه آبجی یا داداش نمیارین
آب پرید تو گلوم خواهرم زد پشتم و گفت : آروم باش😁
گفتم : امم...دخترم غذات رو بخور دیگه
ایندفعه نلا روبه جونگ کوک کرد و گفت : بابا..من آبجی داداش میخوام
جونگ کوک هم گفت : دخترم راستش من که آمادم حالا باید ببینیم مامانت چی میگه
چشمام رو به معنی میکشمت درشت کردم واسه جونگ کوک که خنده همه در اومد
این زندگی رو با خوشحالی ها و غم های بیشماری که خوردیم ساختیم زندگی که تا آخر بهشته
پایان.
( بالاخره این فیک تموم شد ، این فیک از روی سریال ترکی عطر عشق نوشته شده اما با کلی تغییر..سریال خیلی خوبیه حتما ببینیدش دوستون دارم ممنون از حمایت هایی که در طول نوشتن این فیک ازم میکردین ❤️💜)
از زبان ا/ت
چمدونم رو گذاشتم پشت تاکسی فرودگاه تهیونگ و خواهرم خیلی اصرار داشتن که با ماشین خودشون بریم فرودگاه ولی دوست ندارم دمه آخری با گریه خداحافظی کنم..مامان بابام رو به همراه تهیونگ و خواهرم بغل کردم بعدش یونته رو بوس بارونش کردم خداحافظی کردم و رفتم فرودگاه
از زبان جونگ کوک
تو شرکت بودم که گوشیم زنگ خورد داداشمه جواب دادم و گفتم : بله داداش
گفت : جونگ کوک ا/ت داره میره الآنم رفته فرودگاه خودتو زود نرسونی بهش دیگه هیچوقت نمیتونی بگیریش
سریع قطع کردم بدو بدو خودمو رسوندم به ماشین با سرعت هرچه تمام تر می روندم که بالاخره رسیدم.. توی فرودگاه به این بزرگی چطوری پیداش کنم همه جا رو گشتم و دیدم اما نبود تا اینکه چشمم خورد بهش از دور
از زبان ا/ت
دیگه کم کم باید برم حرکت کردم که سره جام خشکم زد.جونگ کوک اینجا چیکار میکنه ؟ جمعیت رو کنار زد و خودش رو بهم رسوند و گفت : ا/ت.. اشتباهی که من کردم رو..چرا داری تکرار میکنی....یه بار از دستت دادم دیگه همچین اجازهای نمیدم
اینو گفت و بغلم کرد و گفت : بیا از اولش بسازیم و شروع کنیم
بلند بلند خندیدم با اشک شوق جواب بله رو بهش دادم
( ۴ سال بعد )
از زبان ا/ت
آخی اینم از آخرین بادکنک...جونگ کوک افتاده بود دنبال نِلا تا تاج تور رو روی سرش بزاره...نلا بدو بدو اومد و پام رو گرفت و گفت : ماما..نمیخوام..تاج بزالم
خندیدم و بغلش کردم و گفتم : وای مامانی اینطوری دیگه نمیشی پرنسس که
جونگ کوک گفت : ا/ت من دیگه کاری ندارم این تاج اینم شما مادر و دختر
نلا دستاش رو باز کرد سمته جونگ کوک و گفت : بابا..
بعدش خندید جونگ کوک بغلش کرد و لپاش رو کلی بوس کرد..نلا گفت : ماما پس یونته کی میاد.. باهاش بازی تُنَم
گفتم : الان دیگه میاد قربونت بشم
زنگ در خورد رفتم باز کردم مهمونامون اومدن
خواهرم و تهیونگ صاحب یه دختر هم شدن که الان یک سالش هست
درحال خوردن شام بودیم نلا بغله جونگ کوک نشسته بود مامان و بابام و مامان بابای جونگ کوک به همراه لینا و یوجین دایانا و خواهرم و تهیونگ نشسته بودن که یهو نلا گفت : ماما چرا واسه منم مثل یونته یه آبجی یا داداش نمیارین
آب پرید تو گلوم خواهرم زد پشتم و گفت : آروم باش😁
گفتم : امم...دخترم غذات رو بخور دیگه
ایندفعه نلا روبه جونگ کوک کرد و گفت : بابا..من آبجی داداش میخوام
جونگ کوک هم گفت : دخترم راستش من که آمادم حالا باید ببینیم مامانت چی میگه
چشمام رو به معنی میکشمت درشت کردم واسه جونگ کوک که خنده همه در اومد
این زندگی رو با خوشحالی ها و غم های بیشماری که خوردیم ساختیم زندگی که تا آخر بهشته
پایان.
( بالاخره این فیک تموم شد ، این فیک از روی سریال ترکی عطر عشق نوشته شده اما با کلی تغییر..سریال خیلی خوبیه حتما ببینیدش دوستون دارم ممنون از حمایت هایی که در طول نوشتن این فیک ازم میکردین ❤️💜)
۱۳۷.۵k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.