فصل دوم: پارت ۳
اول نگاه تردید آمیزی بهش انداخت...بعد آروم جام رو توی دستش گرفت و کمی از محتویات داخلش رو مزه کرد...
بعد از چند لحظه، مزه ی شراب اخماش رو درهم کشید...
کمی سرش رو به این طرف و اون طرف چرخوند و نق زد:
ا.ت: اَههه...این چیه دیگه؟!...طعمش آدم رو یجوری میکنه!
تهیونگ با یه لبخند ملیح بهش خیره بود...از اون لبخند ها که هر آدمی رو میکشت و از پا درمیآورد...از اون لبخند ها که سالی یه بار هم روی لبش نقش نمی بست؛ و اگر آسمون به زمین میومد کسی یا چیزی نمیتونست کاری کنه تهیونگ این لبخند رو بزنه.
اما پریزاد!...اون فرق داشت!... اون میدونست پریزاد توی پنج دقیقه میتونه لبخند به لبش بیاره!...از اون اول...دقیقاً از همون شب اولی که توی اون مهمونی دیدش...فهمید این یه دختر عادی نیست!
فهمید اون پروانه ی سیاه نیست!
فهمید لقب سیاه و سیاهی شایسته ی دخترِ سون وو نیست!...
او پریزاد بود!...پریزادی که با بال های سفیدش،...سیاهی شیاّد را به آغوش کشید!...
…
ا.ت: چرا اونجوری نگاه میکنی؟
تهیونگ: هیچی!...فقط فکر میکردم از طعمش خوشت بیاد...
نگاهش رو به جام شراب داد و کمی توی دستش تکون داد...
ا.ت: راستش این شراب رو خیلی قشنگ توصیف کردی...واقعا طعم گس رو توش حس میکنم...و همچنین واقعاً سوزش آوره!...احساس میکنم جای شراب اسید خوردم!...اما خب...دروغ چرا...راست گفتی...واقعاً خوشمزه و لذیذِ!...فقط من بار اولم بود این شراب رو تست کردم...و طعمش برام ما ناآشنا بود...اما سلیقه ات رو پسندیدم...شراب خوبی رو انتخاب کردی...
تهیونگ: خوشحالم که خوشت اومده!...
ا.ت نگاهی به ساعت انداخت و لبش رو به جام نزدیک کرد و شراب رو تا آخر سر کشید...
به سوزش و تلخی شراب احتیاج داشت تا هوشیار بمونه...
تهیونگ: دختر یواش!... آب که نیست، همینجوری سر میکشی!...معده ات واکنش نشون میده!...
دخترک از سوزش معده و گلوش اخماش توی هم رفت...دهنش هم حسابی تلخ شده بود اما لب زد:
ا.ت: شامپاین خودمون رو ترجیح میدم!...
زیر لب طوری که دختر نفهمه لب زد:
تهیونگ: وقتی عین چی، شراب به این سنگینی رو سر میکشی بایدم حالت بد شه و شامپاین خودمون رو ترجیح بدی!
بازوی دخترک رو گرفت و بلند کرد و گفت:
تهیونگ: پاشو پاشو!...حالت الان بد میشه...میوفتی غش میکنی...برو دستشویی یه آبی به دست و صورتت بزن بیا...یک ساعت و نیم دیگه معامله شروع میشه...و باید تا قبل از معامله با یه نفر آشنات کنم...پس عجله کن!
دخترک با همون حالت گیجی، بدون هیچ حرفی دور شد...
تهیونگ هم میخواست برگرده بره...که با چهره شیطنت آمیز جونگ کوک مواجه شد
کوک: به به...داداش گلم!...اینجا چیکار میکنی!؟...دلت واسه ی پروانه ی سیاه تنگ شده؟
تهیونگ: کوک نمیتونم هیچی تعریف کنم!
کوک: نه نه!اشتباه نکن...اومدم بگم ا.ت قراره بعد از معامله برگرده لندن!
قبول کن قلمم خوبه😂🗿
بعد از چند لحظه، مزه ی شراب اخماش رو درهم کشید...
کمی سرش رو به این طرف و اون طرف چرخوند و نق زد:
ا.ت: اَههه...این چیه دیگه؟!...طعمش آدم رو یجوری میکنه!
تهیونگ با یه لبخند ملیح بهش خیره بود...از اون لبخند ها که هر آدمی رو میکشت و از پا درمیآورد...از اون لبخند ها که سالی یه بار هم روی لبش نقش نمی بست؛ و اگر آسمون به زمین میومد کسی یا چیزی نمیتونست کاری کنه تهیونگ این لبخند رو بزنه.
اما پریزاد!...اون فرق داشت!... اون میدونست پریزاد توی پنج دقیقه میتونه لبخند به لبش بیاره!...از اون اول...دقیقاً از همون شب اولی که توی اون مهمونی دیدش...فهمید این یه دختر عادی نیست!
فهمید اون پروانه ی سیاه نیست!
فهمید لقب سیاه و سیاهی شایسته ی دخترِ سون وو نیست!...
او پریزاد بود!...پریزادی که با بال های سفیدش،...سیاهی شیاّد را به آغوش کشید!...
…
ا.ت: چرا اونجوری نگاه میکنی؟
تهیونگ: هیچی!...فقط فکر میکردم از طعمش خوشت بیاد...
نگاهش رو به جام شراب داد و کمی توی دستش تکون داد...
ا.ت: راستش این شراب رو خیلی قشنگ توصیف کردی...واقعا طعم گس رو توش حس میکنم...و همچنین واقعاً سوزش آوره!...احساس میکنم جای شراب اسید خوردم!...اما خب...دروغ چرا...راست گفتی...واقعاً خوشمزه و لذیذِ!...فقط من بار اولم بود این شراب رو تست کردم...و طعمش برام ما ناآشنا بود...اما سلیقه ات رو پسندیدم...شراب خوبی رو انتخاب کردی...
تهیونگ: خوشحالم که خوشت اومده!...
ا.ت نگاهی به ساعت انداخت و لبش رو به جام نزدیک کرد و شراب رو تا آخر سر کشید...
به سوزش و تلخی شراب احتیاج داشت تا هوشیار بمونه...
تهیونگ: دختر یواش!... آب که نیست، همینجوری سر میکشی!...معده ات واکنش نشون میده!...
دخترک از سوزش معده و گلوش اخماش توی هم رفت...دهنش هم حسابی تلخ شده بود اما لب زد:
ا.ت: شامپاین خودمون رو ترجیح میدم!...
زیر لب طوری که دختر نفهمه لب زد:
تهیونگ: وقتی عین چی، شراب به این سنگینی رو سر میکشی بایدم حالت بد شه و شامپاین خودمون رو ترجیح بدی!
بازوی دخترک رو گرفت و بلند کرد و گفت:
تهیونگ: پاشو پاشو!...حالت الان بد میشه...میوفتی غش میکنی...برو دستشویی یه آبی به دست و صورتت بزن بیا...یک ساعت و نیم دیگه معامله شروع میشه...و باید تا قبل از معامله با یه نفر آشنات کنم...پس عجله کن!
دخترک با همون حالت گیجی، بدون هیچ حرفی دور شد...
تهیونگ هم میخواست برگرده بره...که با چهره شیطنت آمیز جونگ کوک مواجه شد
کوک: به به...داداش گلم!...اینجا چیکار میکنی!؟...دلت واسه ی پروانه ی سیاه تنگ شده؟
تهیونگ: کوک نمیتونم هیچی تعریف کنم!
کوک: نه نه!اشتباه نکن...اومدم بگم ا.ت قراره بعد از معامله برگرده لندن!
قبول کن قلمم خوبه😂🗿
۵.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.