پارت چهارم.
پارت چهارم.
سارا: دستامو شستم و شروع به کار کردم....
الیزابت: نه سارا... گوشتارو نباید اینجور تکه کنی..... بزار بهت نشون بدم...
سارا: اخخخخ دستممممم....
جونگ کوک: یه کلفت که نباید اینقد نازک نارنجی باشه.... اینقد لوس نباش..
الیزابت: اوه رییس..... شما اینجایید.... ببخشیدش... الان نشونش میدم....
سارا: اره نازک نارنجیم... منو به چه به این کارا.... من سارام... من کسی نیستم که کلفتی بکنم و برای تو گوشت درست کنم.... ـ.
جونگ کوک: هههههههه، فک میکنی کی هستی کلفت.... تو یه کلفتی، تو یه برده ای........ نمیدونم گذشته ات چی بوده که اینقد خودتو بالا میگیری... ولی الان دیگه تو گذشته نیستی و یه برده بیشتر نیستی........ پس بهتره مث بقیه برده ها ادم باشی.......... من دیگه میرم..... غذام باید خوشمزه باشه.....
سارا: یااااااا...
الیزابت: دنبال شر نباش دختر...... بیا کارارو بکن.... واقعا خیلی جرئت داری...... راستی چرا گفتی منو چرا به این کارا.... مگه تو کی هستی....
سارا: قطره اشکی که از چشمام اومدو پاک کردم و گفتم: هیچی ولش کن.. بیا ادامه کارا.........
یک ساعت بعد:الیزابت: خب غذا اماده شده.... ببرش به رییس....
سارا: هه، من نمیبرم...
الیزابت: باید ببری..... تو باید ببری........
سارا: سینی رو ازش گرفتم و به طبقه بالا بردم.... طبقه بالا میز ناهارخوری هست.. اونجا اون پسره ناهارش رو میخوره....... نمیخواستم غرورم بشکنه واسه همین همینطور سینی رو جلوش گذاشتم و میخواستم برم.......
جونگ کوک: صب کن...... دیگه نبینم اینطور جلوم بزاری..... خیلی دختر پرویی هستی.......... حتما بهت گفتن من چه کارایی با برده ها میکنم.... برو خداروشکر کن تورو به قسمت اشپزخونه فرستادم.... وگرنه.....
سارا: ها چته وگرنه چی....... دیدم از جاش بلند شد و اومد نزدیکم...... یه قدم عقب رفتم، ولی چون میخواستم زیاد نشون ندم که ترسیدم واسه همین زیاد عکس العملی نشون نداد...........
جونگ کوک: هی دختر جون... وگرنه برمیداشتمش برام یه سرگرمی باشی... میدومی منظورم چیه........
سارا: من من دیگه میرم....... مچ دستمو گرفت.....
جونگ کوک: دیگه هیچوقت بدون اجازه من نمیری(باداد)
سارا: باشه، برم؟
جونگ کوک: برو...................
سارا: دستامو شستم و شروع به کار کردم....
الیزابت: نه سارا... گوشتارو نباید اینجور تکه کنی..... بزار بهت نشون بدم...
سارا: اخخخخ دستممممم....
جونگ کوک: یه کلفت که نباید اینقد نازک نارنجی باشه.... اینقد لوس نباش..
الیزابت: اوه رییس..... شما اینجایید.... ببخشیدش... الان نشونش میدم....
سارا: اره نازک نارنجیم... منو به چه به این کارا.... من سارام... من کسی نیستم که کلفتی بکنم و برای تو گوشت درست کنم.... ـ.
جونگ کوک: هههههههه، فک میکنی کی هستی کلفت.... تو یه کلفتی، تو یه برده ای........ نمیدونم گذشته ات چی بوده که اینقد خودتو بالا میگیری... ولی الان دیگه تو گذشته نیستی و یه برده بیشتر نیستی........ پس بهتره مث بقیه برده ها ادم باشی.......... من دیگه میرم..... غذام باید خوشمزه باشه.....
سارا: یااااااا...
الیزابت: دنبال شر نباش دختر...... بیا کارارو بکن.... واقعا خیلی جرئت داری...... راستی چرا گفتی منو چرا به این کارا.... مگه تو کی هستی....
سارا: قطره اشکی که از چشمام اومدو پاک کردم و گفتم: هیچی ولش کن.. بیا ادامه کارا.........
یک ساعت بعد:الیزابت: خب غذا اماده شده.... ببرش به رییس....
سارا: هه، من نمیبرم...
الیزابت: باید ببری..... تو باید ببری........
سارا: سینی رو ازش گرفتم و به طبقه بالا بردم.... طبقه بالا میز ناهارخوری هست.. اونجا اون پسره ناهارش رو میخوره....... نمیخواستم غرورم بشکنه واسه همین همینطور سینی رو جلوش گذاشتم و میخواستم برم.......
جونگ کوک: صب کن...... دیگه نبینم اینطور جلوم بزاری..... خیلی دختر پرویی هستی.......... حتما بهت گفتن من چه کارایی با برده ها میکنم.... برو خداروشکر کن تورو به قسمت اشپزخونه فرستادم.... وگرنه.....
سارا: ها چته وگرنه چی....... دیدم از جاش بلند شد و اومد نزدیکم...... یه قدم عقب رفتم، ولی چون میخواستم زیاد نشون ندم که ترسیدم واسه همین زیاد عکس العملی نشون نداد...........
جونگ کوک: هی دختر جون... وگرنه برمیداشتمش برام یه سرگرمی باشی... میدومی منظورم چیه........
سارا: من من دیگه میرم....... مچ دستمو گرفت.....
جونگ کوک: دیگه هیچوقت بدون اجازه من نمیری(باداد)
سارا: باشه، برم؟
جونگ کوک: برو...................
۴۵.۶k
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.